پارت 5 فیک کوک
پ:ا/ت میشه بری تو اتاقت و فال گوش
واینستی (درسته؟؟)
ا/ت:اوکی
کوکی:خوب بابا جان من ازتون میخوام که
چون از دخترتون خوشم میاد میخوام باهاش
ازدواج کنن
بابا:خوب پسرم چون این قضیه خیلی جدیه
بعد شما امروز فک کنم هم دیگرو دید
شما باید خیلی هم دیگرو بشناسید یعنی ازدواج
کردن به این سادگیا نیست ولی یه خواهش دارم ازت
کوکی:چی؟
بابا:وقتی باهاش صحبت میکنی هیچوقت بحث مامانشو نیار وسط
کوک:برای چی؟؟
بابا:خیلی گریه میکنه مادرشو تازه از دست داده :_)
کوکی:عااا اوکی اوکی
بابا:پس من براتون فردا یه رستوران رزو میکنم
کوکی :خیلی ممنونم
بابا :الان میتونی بری پیشش :)
کوک:ممنونم
ا/ت:وااای خدا
کوک:ا/ت
ا/ت:وااای... هوفف ترسیدم جونگکوک
کوک:ببین من تورو از بابات خواستگاری کردم
ا/ت:چیکار کردی؟؟
کوک:خوستگاری کردم :/
ا/ت:جونگکوک دارم اشتباه میشنم فک کنم
کوک:نه درست شنیدی تو دیگه ماله خودمی :)
ا/ت:😂جک خوبی بود
کوک:اعه فک میکنی ج ک گفتم :/
ا/ت: خو اره یعنی هنوز منو نمیشناسی
اصن وضع منو ببین
کوک:وضع تو و من هیچ فرقی نداره اوکی
من فقط یه خواننده معمولیم اوکی
ا/ت:یه خواننده....
کوک لبشو گذاشت رو لبت و نمیخواست
دوباره حرفای همیشگی رو گوش کنه
مکی زد و ا/ت هنوز تو شوک بودش ولی
به خودش اومد میخواست از کوک جدا بشه
ولی زور کوک از اون بیشتر بود و راهی نداشت
که انجام بده پس همراهی کرد
(عوق دارم میزنمممممم🗿🙂)
بابا:ا/ت جونگکوک!!!
کوک:الان میام بابا با جان
ا/ت:بریم الان بابام میاد
کوک:حالا باورت شد که ماله خودمی
ا/ت:حالا یکاری میکنم که برق از شرت
بپره
ا/ت:حالا هم بریم بعدا انجامش میدم
کوک:عووووو اوکی
از اتاق رفتیم بیرون و بله پدره اشپزم
غذا درست کرده بود رفتیم نشستیم
بابا:ا/ت باید یچیزی بگم
ا/ت:چی؟؟
بابا:میخوام با جونگکوک چندروز باهم
قرار بزارین
ا/ت:خوب... اوکی چندروز
جونگکوک:مگه ازدواج اجاره ایه
ا/ت:جونگکوک!
بابا:راست میگه دیگه اعهه
ا/ت:شوخی کردم
ادامه دارد...
واینستی (درسته؟؟)
ا/ت:اوکی
کوکی:خوب بابا جان من ازتون میخوام که
چون از دخترتون خوشم میاد میخوام باهاش
ازدواج کنن
بابا:خوب پسرم چون این قضیه خیلی جدیه
بعد شما امروز فک کنم هم دیگرو دید
شما باید خیلی هم دیگرو بشناسید یعنی ازدواج
کردن به این سادگیا نیست ولی یه خواهش دارم ازت
کوکی:چی؟
بابا:وقتی باهاش صحبت میکنی هیچوقت بحث مامانشو نیار وسط
کوک:برای چی؟؟
بابا:خیلی گریه میکنه مادرشو تازه از دست داده :_)
کوکی:عااا اوکی اوکی
بابا:پس من براتون فردا یه رستوران رزو میکنم
کوکی :خیلی ممنونم
بابا :الان میتونی بری پیشش :)
کوک:ممنونم
ا/ت:وااای خدا
کوک:ا/ت
ا/ت:وااای... هوفف ترسیدم جونگکوک
کوک:ببین من تورو از بابات خواستگاری کردم
ا/ت:چیکار کردی؟؟
کوک:خوستگاری کردم :/
ا/ت:جونگکوک دارم اشتباه میشنم فک کنم
کوک:نه درست شنیدی تو دیگه ماله خودمی :)
ا/ت:😂جک خوبی بود
کوک:اعه فک میکنی ج ک گفتم :/
ا/ت: خو اره یعنی هنوز منو نمیشناسی
اصن وضع منو ببین
کوک:وضع تو و من هیچ فرقی نداره اوکی
من فقط یه خواننده معمولیم اوکی
ا/ت:یه خواننده....
کوک لبشو گذاشت رو لبت و نمیخواست
دوباره حرفای همیشگی رو گوش کنه
مکی زد و ا/ت هنوز تو شوک بودش ولی
به خودش اومد میخواست از کوک جدا بشه
ولی زور کوک از اون بیشتر بود و راهی نداشت
که انجام بده پس همراهی کرد
(عوق دارم میزنمممممم🗿🙂)
بابا:ا/ت جونگکوک!!!
کوک:الان میام بابا با جان
ا/ت:بریم الان بابام میاد
کوک:حالا باورت شد که ماله خودمی
ا/ت:حالا یکاری میکنم که برق از شرت
بپره
ا/ت:حالا هم بریم بعدا انجامش میدم
کوک:عووووو اوکی
از اتاق رفتیم بیرون و بله پدره اشپزم
غذا درست کرده بود رفتیم نشستیم
بابا:ا/ت باید یچیزی بگم
ا/ت:چی؟؟
بابا:میخوام با جونگکوک چندروز باهم
قرار بزارین
ا/ت:خوب... اوکی چندروز
جونگکوک:مگه ازدواج اجاره ایه
ا/ت:جونگکوک!
بابا:راست میگه دیگه اعهه
ا/ت:شوخی کردم
ادامه دارد...
۸.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.