p¹💍🪶
-اوه خدای من 15 تا تماس بی پاسخ؟ نکنه اتفاقی برای آچا اوفتاده؟
راوی « با نگرانی دکمه برقراری تماس رو لمس کرد و چندی بعد صدای نگران آجوما رو از پشت تلفن شنید
آجوما « اه ارباب... خوشحالم پاسخ دادید
- چی شده؟ چرا اینقدر صداتون مضطربه؟
آجوما « خ... خب ارباب بانوی جوان بدون هماهنگی عمارت رو ترک کردن.. کسی نمیدونه کجان
-چییی؟؟؟ مگه نگفتم تا زمانی که یه پرستار براش پیدا کنم مراقبش باشید؟؟ اوه خدای من... آچا فقط شش سالشه.. الان میام عمارت
آجوما « بله اقا
راوی « تهیونگ عصبی دستی به موهاش کشید و کتش رو از روی صندلی چرم گرون قیمتش برداشت و تنش کرد... بادیگارد هاش با دیدن اون تعظیم کردن و دنبالش راه اوفتادن
وون « اتفاقی اوفتاده جناب کیم؟
تهیونگ « اوه وون.. آچا بدون اجازه و تک و تنها رفته بیرون.... اخه اون بچه
وون « خب اون نیاز به همبازی داره... معلومه از تنهایی کلافه میشه..
تهیونگ « نمیفهمم چطور اون همه بادیگارد ندیدنش
وون « بانو کیم همیشه میگفت آچا کپی شماست... شما پنج سالتون بود که بدون اجازه پدرتون رفتید شهر بازی
تهیونگ « باز دوباره پرفسور فاکس ذکر و خیر منو گفت؟
وون « عصبی نشو... مطمئنن جای دوری نرفته
راوی « وون پسر پرفسور فاکس همکار قدیمی پدر تهیونگ بود و اونا از بچگی همراه هم بودن... اما با این تفاوت که تهیونگ یه مقام عالی رتبه کشور بود و وون محافظ و دست راستش! درست دو کوچه بالاتر از محل عمارت کیم عروسک فروشی بزرگی بود ... تهیونگ با خودش گفت حتما آچا به اونجا رفته تا دوباره قربون صدقه خرسا بره و از اون خواهش کنه یکیشون رو ببره خونه... بنز مشکی و شیک ته مقابل عروسک فروشی ایستاد و مردم اطراف با دوربین هجوم اوردن!
تهیونگ « لعنتی.. حتی توی شهر هم ارامش ندارم...
راوی « بادیگارد ها عروسک فروشی رو خالی کردن و به تهیونگ خبر دادن آچا داخله... ته نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و دستور داد همه بیرون بمونن.. با قدم هایی اروم اما استوار وارد مغازه شد... آچا با محبت خروس بزرگی که از خودش بزرگتر بود بغل کرده بود و اصلا متوجه خروج مردم از مغازه نشده بود... به محظ اینکه به آچا نزدیک شد سرفه ای کرد و گفت
تهیونگ « به نظرت بهتر نیست به جای اون خرس منو بغل کنی؟
آچا « بابایییییی... تو... تو چطوری اومدی اینجا؟ عه چرا اینجا خالیه
تهیونگ « کوچولوی من نمیدونی من هر جا برم ممکنه برام مشکلی پیش بیاد و همیشه مردم رو ازم دور میکنن؟
آچا « آبوجی..حالا میشه اینو برام بخلی^^
روای « تهیونگ لبخندی زد و دستاشو باز کرد
تهیونگ « خیلی خب اما یه شرط داره...نمیای بغل بابا؟
آچا « چرا میخوامممم
راوی « دخترک با ذوق خودش رو توی اغوش گرم و مهربون پدرش جا کرد...
راوی « با نگرانی دکمه برقراری تماس رو لمس کرد و چندی بعد صدای نگران آجوما رو از پشت تلفن شنید
آجوما « اه ارباب... خوشحالم پاسخ دادید
- چی شده؟ چرا اینقدر صداتون مضطربه؟
آجوما « خ... خب ارباب بانوی جوان بدون هماهنگی عمارت رو ترک کردن.. کسی نمیدونه کجان
-چییی؟؟؟ مگه نگفتم تا زمانی که یه پرستار براش پیدا کنم مراقبش باشید؟؟ اوه خدای من... آچا فقط شش سالشه.. الان میام عمارت
آجوما « بله اقا
راوی « تهیونگ عصبی دستی به موهاش کشید و کتش رو از روی صندلی چرم گرون قیمتش برداشت و تنش کرد... بادیگارد هاش با دیدن اون تعظیم کردن و دنبالش راه اوفتادن
وون « اتفاقی اوفتاده جناب کیم؟
تهیونگ « اوه وون.. آچا بدون اجازه و تک و تنها رفته بیرون.... اخه اون بچه
وون « خب اون نیاز به همبازی داره... معلومه از تنهایی کلافه میشه..
تهیونگ « نمیفهمم چطور اون همه بادیگارد ندیدنش
وون « بانو کیم همیشه میگفت آچا کپی شماست... شما پنج سالتون بود که بدون اجازه پدرتون رفتید شهر بازی
تهیونگ « باز دوباره پرفسور فاکس ذکر و خیر منو گفت؟
وون « عصبی نشو... مطمئنن جای دوری نرفته
راوی « وون پسر پرفسور فاکس همکار قدیمی پدر تهیونگ بود و اونا از بچگی همراه هم بودن... اما با این تفاوت که تهیونگ یه مقام عالی رتبه کشور بود و وون محافظ و دست راستش! درست دو کوچه بالاتر از محل عمارت کیم عروسک فروشی بزرگی بود ... تهیونگ با خودش گفت حتما آچا به اونجا رفته تا دوباره قربون صدقه خرسا بره و از اون خواهش کنه یکیشون رو ببره خونه... بنز مشکی و شیک ته مقابل عروسک فروشی ایستاد و مردم اطراف با دوربین هجوم اوردن!
تهیونگ « لعنتی.. حتی توی شهر هم ارامش ندارم...
راوی « بادیگارد ها عروسک فروشی رو خالی کردن و به تهیونگ خبر دادن آچا داخله... ته نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و دستور داد همه بیرون بمونن.. با قدم هایی اروم اما استوار وارد مغازه شد... آچا با محبت خروس بزرگی که از خودش بزرگتر بود بغل کرده بود و اصلا متوجه خروج مردم از مغازه نشده بود... به محظ اینکه به آچا نزدیک شد سرفه ای کرد و گفت
تهیونگ « به نظرت بهتر نیست به جای اون خرس منو بغل کنی؟
آچا « بابایییییی... تو... تو چطوری اومدی اینجا؟ عه چرا اینجا خالیه
تهیونگ « کوچولوی من نمیدونی من هر جا برم ممکنه برام مشکلی پیش بیاد و همیشه مردم رو ازم دور میکنن؟
آچا « آبوجی..حالا میشه اینو برام بخلی^^
روای « تهیونگ لبخندی زد و دستاشو باز کرد
تهیونگ « خیلی خب اما یه شرط داره...نمیای بغل بابا؟
آچا « چرا میخوامممم
راوی « دخترک با ذوق خودش رو توی اغوش گرم و مهربون پدرش جا کرد...
۲۱۷.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.