مورد قتل هانا پارت 3️⃣💫
نمی دونستم چی بگم با این حال اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم : ( آرام باش الیزابت چیزی نیست، فقط برام بگو که دقیقا چی شده؟) الیزابت فقط و فقط گریه می کرد کمکش کردم بلند بشه و باهم به سمت ماشين حرکت کردیم..... دیگه گریه نمی کرد اما مطمئنا بودم که دلش نمیخواست حرف بزنه شاید منم نمیخواستم ... ذهنم پر شده بود از سوال های بی جواب، یعنی.... حتی فکر کردن بهش هم منو آزار میداد، تو همین فکر ها بودم که متوجه شدم داره بهم نگاه میکنه، بلاخره سکوت رو شکستم و گفتم : ( الیزابت.. من...) پرید وسط حرفم و گفت : ( ادوارد.... ادوارد اون مجبورم کرد من..من نمیخواستم برم... نمیخواستم ولی اگه نمی رفتم اون خواهرم رو میکشت، مطمئنم، میزی رو میکشت اون یه روانی بود ) پا گذاشتم رو ترمز، ماشين با شدتت زیادی ایستاده، باور نمی شد چی میشندم ادوارد!
همین جا بود که ماریا حرف مو قطع کرد با تعجب بهم نگاه کرد گفت :( چی... وایسا منظورت همون ادوارد... یعنی، نه امکان نداره نه نه) خب شاید شما ادوارد نشناسین ولی تا همین حد بگم که اون روانی نامزد قبلی ماریا بود.... کارا :( خب بگو ادوارد ازت چی میخواست؟؟) الیزابت دوباره شروع کرد به گریه و گفت : ( اون مجبورم کرد هانا بدزدم و براش بیارم، تا بتونه ماریا رو تهدید کنه، قسم میخورم وقتی رسیده بودم هانا داشت میمرد و منم مثل یه بزدل فرار کردم خب چون ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم..) نمیتونستم تکون بخورم، انگار به صندلی میخکوب شده بودم مغزم قفل کرده بود...
به الیزابت نگاه کردم و گفتم : ( اونجا کسی هم دیدی؟؟) الیزابت گیچ بود مشخص بود چیزه زیادی یادش نمیاد با این حال مِن مِن کنان گفت : (خودم که چیزی ندیدم ولی احساس کردم که تنها نیستم....) کارا : هانا دختری نبود که تنها برون بره... حتماً همراه کسی بوده اما کی!! الیزابت : ( خب شاید یه دوست) کارا : ( اره یادم هانا یه دوست صمیمی داشت اسمش.... اسمش..) الیزابت : ( احيانا اسمش میزی نبود؟) کارا : ( میزی؟؟ منظورت خواهرته؟؟) الیزابت : ( خب اره برا همین هم هانا رو میشناختم، حقیقتاً میخواستم از میزی برا طعمه استفاده که...) نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم : ( وایسا ببنیم اصلا تو، تو اون خرابه چیکار میکردی؟؟) الیزابت با تمسخر بهم نگاه کرد گفت : ( الان داری منو بازجویی میکنی کارآگاه؟) کارا : ( جدی باش الیزابت مسئله مهمه....) الیزابت : ( باشه بابا حالا چرا اعصابی میشی.. راستش ادوارد بهم گفت برم ببینمش... )
کارا : ( خب دیدیش چی گفت؟! ... لطفا الیزابت هر چی میدونی بگو این پرونده برای من خیلی مهمه...) الیزابت : ( نه ندیدمش تنها چيزي که دیدم هانا بود همین...) کارا : (خب باید از همه بازجویی کرد... اول از میزی شروع می کنیم خب اون کجاست؟) الیزابت با لحنی طعنه امیز و عصبانی گفت : ( اگه پیداش کردی به منم بگو) کارا : باید این پرونده رو بگیرم و خودم مسئولش بشم این طوری خیلی بهتره.... میخواستم ادامه بدم اما ماریا دست هاشو محکم به زمين کوبیده و بلند شد با عصبانیت به سمت پنجره رفت و گفت : ( میشه زودتر تمومش کنی؟؟؟؟ ) کارا : ( باشه، باشه آروم باش الان میگم....رفتم تا میزی رو پیدا کنم... )
همین جا بود که ماریا حرف مو قطع کرد با تعجب بهم نگاه کرد گفت :( چی... وایسا منظورت همون ادوارد... یعنی، نه امکان نداره نه نه) خب شاید شما ادوارد نشناسین ولی تا همین حد بگم که اون روانی نامزد قبلی ماریا بود.... کارا :( خب بگو ادوارد ازت چی میخواست؟؟) الیزابت دوباره شروع کرد به گریه و گفت : ( اون مجبورم کرد هانا بدزدم و براش بیارم، تا بتونه ماریا رو تهدید کنه، قسم میخورم وقتی رسیده بودم هانا داشت میمرد و منم مثل یه بزدل فرار کردم خب چون ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم..) نمیتونستم تکون بخورم، انگار به صندلی میخکوب شده بودم مغزم قفل کرده بود...
به الیزابت نگاه کردم و گفتم : ( اونجا کسی هم دیدی؟؟) الیزابت گیچ بود مشخص بود چیزه زیادی یادش نمیاد با این حال مِن مِن کنان گفت : (خودم که چیزی ندیدم ولی احساس کردم که تنها نیستم....) کارا : هانا دختری نبود که تنها برون بره... حتماً همراه کسی بوده اما کی!! الیزابت : ( خب شاید یه دوست) کارا : ( اره یادم هانا یه دوست صمیمی داشت اسمش.... اسمش..) الیزابت : ( احيانا اسمش میزی نبود؟) کارا : ( میزی؟؟ منظورت خواهرته؟؟) الیزابت : ( خب اره برا همین هم هانا رو میشناختم، حقیقتاً میخواستم از میزی برا طعمه استفاده که...) نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم : ( وایسا ببنیم اصلا تو، تو اون خرابه چیکار میکردی؟؟) الیزابت با تمسخر بهم نگاه کرد گفت : ( الان داری منو بازجویی میکنی کارآگاه؟) کارا : ( جدی باش الیزابت مسئله مهمه....) الیزابت : ( باشه بابا حالا چرا اعصابی میشی.. راستش ادوارد بهم گفت برم ببینمش... )
کارا : ( خب دیدیش چی گفت؟! ... لطفا الیزابت هر چی میدونی بگو این پرونده برای من خیلی مهمه...) الیزابت : ( نه ندیدمش تنها چيزي که دیدم هانا بود همین...) کارا : (خب باید از همه بازجویی کرد... اول از میزی شروع می کنیم خب اون کجاست؟) الیزابت با لحنی طعنه امیز و عصبانی گفت : ( اگه پیداش کردی به منم بگو) کارا : باید این پرونده رو بگیرم و خودم مسئولش بشم این طوری خیلی بهتره.... میخواستم ادامه بدم اما ماریا دست هاشو محکم به زمين کوبیده و بلند شد با عصبانیت به سمت پنجره رفت و گفت : ( میشه زودتر تمومش کنی؟؟؟؟ ) کارا : ( باشه، باشه آروم باش الان میگم....رفتم تا میزی رو پیدا کنم... )
۳.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.