The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
Part Four/پارت چهار
○°●•○°●•○°●•○°
Akiko's View/ویو آکیکو
موقع رفتن به خونه از اوراراکا و بقیهی دخترا خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم.توی راه،باکوگو رو دیدم.نمیدونستم که راه خونهمون یکیه.چون یکم ازم جلوتر بود دویدم تا بهش برسم.وقتی داشتم میدویدم اسمش رو صدا زدم که وایسه.
:باکوگو!
وایساد و سرشو برگردوند و منو دید که داشتم نفس نفس میزدم.
:چیه؟کارم داشتی؟
وایسادم تا نفسم جا اومد بعد حرف زدم.
:مگه حتما باید کاریت داشته باشم؟!
:چهمیدونم!
:راهمون یکیه،باهم بریم؟
:اه...باشه.
تقریبا هیچ حرفی نمیزدیم و من یکم معذب بودم.برای اینکه جو رو عوض کنم یه چیزی گفتم.
:امروز چطور بود؟
:بدک نبود.
:بازم ممنون که نجاتم دادی.
:کاری نکردم.میریم یو ای(UA)که قهرمان بشیم.
لبخند چشم بستهای زدم و گفتم.
:اره راست میگی!
بقیهی راه رو من حرف میزدم و اون جوابهای کوتاه و مختصر میداد.فقط وقتی عصبانی شد که گفتم.
:هی باکوگو،میشه جوجه تیغی کاراملی صدات بزنم؟
با ذوق گفتم ولی باکوگو نگاه وحشتناکی بهم کرد و با عصبانیت گفت.
:معلومه که نه!
:باشه ببخشید!
ولی بهنظرم این بیشتر بهش میومد.سر یکی از چهارراه را از هم خداحافظی کردیم و هرکدوم از یه سمتی رفتیم.تا به خونه رسیدم به انجام دادن تکالیفی که ایزاوا سنسه بهمون داده بود فکر میکردم.به خونه رسیدم.خونهام یه ساختمون چند واحده بود که من توی یکی از واحدهاش بودم.من تنها زندگی میکردم و پدر و مادرم تو یه شهره دیگه بودن؛برای ادامه تحصیل اومده بودم اینجا.وارد واحد خودم شدم.واحدم کوچک و جمعو جور بود.یه اتاق نشیمن کوچک،یه آشپزخونهی کوچک،یه اتاق کوچک و حموم و دستشویی.کفشهامو که در آوردم صاف رفتم سراغ اتاقم و کیفم رو پرت کردم کنار میز.حولهام رو برداشتم و رفتم سمت حموم که یه دوش بگیرم.دوش که گرفتم اومدم بیرون و لباس راحتی پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه که برای خودم یه چیزی درست کنم.دوتا نودل درست کردم و ریختم تو یه کاسه.نودلم رو که خوردم کاسه رو شستم و رفتم توی اتاقم تا تکالیفم رو بنویسم.تکالیفم رو که تموم کردم نزدیک ساعت ده بود.تو این مواقع مامانم زنگ میزد تا حالم رو بپرسه.گوشیم رو برداشتم و همین که برش داشتم مامانم زنگ زد.ویدیو کال بود؛جواب دادم.
:الو؟
:سلام مامان.
:سلام آکیکو چطوری دخترم؟
:خوبم ممنون.تو چطوری؟
:منم خوبم.چه خبرا؟
:هیچی.چرا زنگ زدی؟
:باید دلیلی برای زنگ زدن به دخترم داشته باشم؟!
:نه،ببخشید.خب دیگه کاری نداری برم بخوابم؟
:نه عزیزم خواستم صداتو بشنوم و ببینم حالت چطوره.خداحافظ!
:بای بای!
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی پاتختی.امروز خیلی خسته شده بودم برای همین صاف رفتم تو تختم و خوابیدم.
...
○°●•○°●•○°
Part Four/پارت چهار
○°●•○°●•○°●•○°
Akiko's View/ویو آکیکو
موقع رفتن به خونه از اوراراکا و بقیهی دخترا خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم.توی راه،باکوگو رو دیدم.نمیدونستم که راه خونهمون یکیه.چون یکم ازم جلوتر بود دویدم تا بهش برسم.وقتی داشتم میدویدم اسمش رو صدا زدم که وایسه.
:باکوگو!
وایساد و سرشو برگردوند و منو دید که داشتم نفس نفس میزدم.
:چیه؟کارم داشتی؟
وایسادم تا نفسم جا اومد بعد حرف زدم.
:مگه حتما باید کاریت داشته باشم؟!
:چهمیدونم!
:راهمون یکیه،باهم بریم؟
:اه...باشه.
تقریبا هیچ حرفی نمیزدیم و من یکم معذب بودم.برای اینکه جو رو عوض کنم یه چیزی گفتم.
:امروز چطور بود؟
:بدک نبود.
:بازم ممنون که نجاتم دادی.
:کاری نکردم.میریم یو ای(UA)که قهرمان بشیم.
لبخند چشم بستهای زدم و گفتم.
:اره راست میگی!
بقیهی راه رو من حرف میزدم و اون جوابهای کوتاه و مختصر میداد.فقط وقتی عصبانی شد که گفتم.
:هی باکوگو،میشه جوجه تیغی کاراملی صدات بزنم؟
با ذوق گفتم ولی باکوگو نگاه وحشتناکی بهم کرد و با عصبانیت گفت.
:معلومه که نه!
:باشه ببخشید!
ولی بهنظرم این بیشتر بهش میومد.سر یکی از چهارراه را از هم خداحافظی کردیم و هرکدوم از یه سمتی رفتیم.تا به خونه رسیدم به انجام دادن تکالیفی که ایزاوا سنسه بهمون داده بود فکر میکردم.به خونه رسیدم.خونهام یه ساختمون چند واحده بود که من توی یکی از واحدهاش بودم.من تنها زندگی میکردم و پدر و مادرم تو یه شهره دیگه بودن؛برای ادامه تحصیل اومده بودم اینجا.وارد واحد خودم شدم.واحدم کوچک و جمعو جور بود.یه اتاق نشیمن کوچک،یه آشپزخونهی کوچک،یه اتاق کوچک و حموم و دستشویی.کفشهامو که در آوردم صاف رفتم سراغ اتاقم و کیفم رو پرت کردم کنار میز.حولهام رو برداشتم و رفتم سمت حموم که یه دوش بگیرم.دوش که گرفتم اومدم بیرون و لباس راحتی پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه که برای خودم یه چیزی درست کنم.دوتا نودل درست کردم و ریختم تو یه کاسه.نودلم رو که خوردم کاسه رو شستم و رفتم توی اتاقم تا تکالیفم رو بنویسم.تکالیفم رو که تموم کردم نزدیک ساعت ده بود.تو این مواقع مامانم زنگ میزد تا حالم رو بپرسه.گوشیم رو برداشتم و همین که برش داشتم مامانم زنگ زد.ویدیو کال بود؛جواب دادم.
:الو؟
:سلام مامان.
:سلام آکیکو چطوری دخترم؟
:خوبم ممنون.تو چطوری؟
:منم خوبم.چه خبرا؟
:هیچی.چرا زنگ زدی؟
:باید دلیلی برای زنگ زدن به دخترم داشته باشم؟!
:نه،ببخشید.خب دیگه کاری نداری برم بخوابم؟
:نه عزیزم خواستم صداتو بشنوم و ببینم حالت چطوره.خداحافظ!
:بای بای!
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی پاتختی.امروز خیلی خسته شده بودم برای همین صاف رفتم تو تختم و خوابیدم.
...
○°●•○°●•○°
۹.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.