عشق نیست.. نفرته! p⁸
از زبان ا/ت :
با صدای آلارم از خواب بیدار شدم.
خیلی اشتها نداشتم برای همین صبحونه نخوردم لباس پوشیدم و راه افتادن سمت رستوران. (اسلاید دو لباس ا/ت )
رسیدم رستوران. ولی خبری از سولی نبود. بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. فک کنم خوابه.
رفتم سر کارم. داشتیم با بقیه کار میکردیم که رییس اومد و گفت : امروز ساعت 5 تعطیل میکنیم!
گفتیم : باشه
امروز خیلی شلوغ نبود و بدون سولی داشت کم کم حوصلم سر میرفت.
تا دیدم دیگه کاری نیست و سفارشارو دادم ؛ دوباره زنگ زدم به سولی ولی باز جواب نداد!
بهش پیام دادم که شاید ببینه
از زبان شوگا :
کم کم چندتا ار آدمامو اماده کردم تا برن و ا/ت رو بگیرن .
با اینکه دلم نمیومد
اون دختر خوبیه.
ولی الان از همه مهم تر سهامه!
تهیونگ گفت : ما آماده ایم.
گفتم : باشه یکم دیگه میگم راه بیوفتین.
دیدم ساعت پنجه. نمیخواستم خیلی دیر شه.
برای همین گفتم : راه بیوفتین منم اینجا منتظرم.
تهیونگ با سر علامت داد که باشه و راه افتادن.
از زبان ا/ت :
رستوران که تعطیل شد پیاده راه افتادن تا خونه.
همینجوری تو فکر بودم که یکی دستشو گذاشت رو دهنم و یه دارویی روی دستمال بود که باعث شد بیهوش شدم و ادامشو یادم نیست ... سیاهی
از زبان شوگا :
1 ساعتی هست خبری ازشون نیست.
همینجوری داشتم فکر میکردم که زنگ در خورد.
تهیونگ بود ا/ت هم براید بغلش بود. گفت : کجا ببرمش؟
گفتم : ببرش اتاق مهمان. تا بیدار شه. درم قفل کن.
اونم حرفمو تایید کرد و ا/ت رو برد.
از زبان ا/ت :
با سر درد بیدار شدم دیدم توی اتاقم، یه اتاق با تم سیاه و سفید.
یکم چشامو مالوندم بلکه درست ببینم.
ترسیده بودم. پاشودم و محکم در زدم و با داد گفتم : منو بیارین بیرون... چیکارم دارین بیارینم بیروننن( داد)
یهو یکی کلید انداخت و رفتم عقب تا در بهم نخوره.
وایسا این..... این شوگا نیست؟!
گفت : بیدار شدی؟
داد زدم و گفتم : چیکارم داری مرتیکه؟ چرا آوردیم اینجا؟ من کار دارم
می خواستم رد شم که مانعم شد و گفت : او او کجا؟ یکم باید اینجا بمونی تا کارمون تموم شه!
گفتم : چه آشی چه کشکی ولم کن بینم کاره شما به من چه؟
یکم جدی شد و گفت : ببین چی بهت میگم! فکر فرار به سرت بزنه من میدونم و تو! فهمیدی؟
دیگه واقعا ترسیده بودم. چشام پر اشک شد. اون خیلی ترسناک بود برام. اصلا در جریان نبودم. سرم گیج میرفت. دلم میخواست گریه کنم.
اون کیه؟ چیکارم داره؟ به چه دردش میخورم؟
با بقض و مِن مِن گفتم : ب... برای چی.. چ.. چرا من اینجام؟
گفت : نترس.. کاریت ندارم! فقط باید به یه کاری رسیدگی کنم که نمیشه گفت. ولی نترس اینجا راحت باش ولی به فکر فرار نباش اون موقع دیگه اروم نیستم!
دستمو گذاشتم رو پیشونیم. واقعا سرم درد میکرد گفتم : تو کی هستی؟ برای چی اینجام؟ کلی سوال بی جواب تو سرمه!
گفت : دختر انقدر سوال نکن. اونش به تو ربط نداره!
یه لبخند زدم و گفتم : اگه نداشت اینجا نبودم آقای مین!
گفت : خانم کیم حدتو بدون!
گفتم : من حدمو میدونم... این شمایی که مزاحم زندگیمی!
بعد از بقلش رد شدم و رفتم طبقه پایین سمت آشپز خونه و شروع کردم کابینتا رو گشتن تا یه مسکن برای سرم پیدا کنم.
اونمد پایین و گفت : دنبال چی میگردی؟!!
گفتم : مسکن برای سردردی که باعثشی.
گفت : اینجاس.
بهم دادش و دوتا خوردم ازش و گفتم : نمی خوای بگی؟
گفت : اوففف.. تو خیلی لجبازی خدا کنه توی این چند روز از بین نرم.
گفتم : نه نترس تو بگو!
نشستیم رو مبل برام همه چی رو تعریف کرد. راجب عمو یوجین. کارایی که کرده.
اینکه مافیاس.. اینکه عموم مافیاس. تمام بدنم میلرزید
گفتم : الان اینا به من چه؟
گفت : گفتم که.. یکم اینجا میمونی تا کارمون تموم شه.
اشکام ریخت ولی بی صدا.
تو چشاش نگاه کردم و گفتم : ت... تو.. آ.. آدمم. ک. کش... کشتی؟
هیچی نگفت و فقط بهم نگاه میکرد.
می خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب و گفتم : جواب.. س.. سوالمو.. ب.. بده!
گفت : ببین.. نمیشه درست توضیح داد. بهتره استراحت کنی
بلند شدم و رفتم توی اتاقی که بیدارشدم و تا صبح گریه کردم.
۰۰۰۰۰
خب قشنگم...
راضی شدین 😂
پدرم در اومددددد 😂
با منم مهربون باشین من گونا دارن وا وا 😐
تشکرت🥺
با صدای آلارم از خواب بیدار شدم.
خیلی اشتها نداشتم برای همین صبحونه نخوردم لباس پوشیدم و راه افتادن سمت رستوران. (اسلاید دو لباس ا/ت )
رسیدم رستوران. ولی خبری از سولی نبود. بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. فک کنم خوابه.
رفتم سر کارم. داشتیم با بقیه کار میکردیم که رییس اومد و گفت : امروز ساعت 5 تعطیل میکنیم!
گفتیم : باشه
امروز خیلی شلوغ نبود و بدون سولی داشت کم کم حوصلم سر میرفت.
تا دیدم دیگه کاری نیست و سفارشارو دادم ؛ دوباره زنگ زدم به سولی ولی باز جواب نداد!
بهش پیام دادم که شاید ببینه
از زبان شوگا :
کم کم چندتا ار آدمامو اماده کردم تا برن و ا/ت رو بگیرن .
با اینکه دلم نمیومد
اون دختر خوبیه.
ولی الان از همه مهم تر سهامه!
تهیونگ گفت : ما آماده ایم.
گفتم : باشه یکم دیگه میگم راه بیوفتین.
دیدم ساعت پنجه. نمیخواستم خیلی دیر شه.
برای همین گفتم : راه بیوفتین منم اینجا منتظرم.
تهیونگ با سر علامت داد که باشه و راه افتادن.
از زبان ا/ت :
رستوران که تعطیل شد پیاده راه افتادن تا خونه.
همینجوری تو فکر بودم که یکی دستشو گذاشت رو دهنم و یه دارویی روی دستمال بود که باعث شد بیهوش شدم و ادامشو یادم نیست ... سیاهی
از زبان شوگا :
1 ساعتی هست خبری ازشون نیست.
همینجوری داشتم فکر میکردم که زنگ در خورد.
تهیونگ بود ا/ت هم براید بغلش بود. گفت : کجا ببرمش؟
گفتم : ببرش اتاق مهمان. تا بیدار شه. درم قفل کن.
اونم حرفمو تایید کرد و ا/ت رو برد.
از زبان ا/ت :
با سر درد بیدار شدم دیدم توی اتاقم، یه اتاق با تم سیاه و سفید.
یکم چشامو مالوندم بلکه درست ببینم.
ترسیده بودم. پاشودم و محکم در زدم و با داد گفتم : منو بیارین بیرون... چیکارم دارین بیارینم بیروننن( داد)
یهو یکی کلید انداخت و رفتم عقب تا در بهم نخوره.
وایسا این..... این شوگا نیست؟!
گفت : بیدار شدی؟
داد زدم و گفتم : چیکارم داری مرتیکه؟ چرا آوردیم اینجا؟ من کار دارم
می خواستم رد شم که مانعم شد و گفت : او او کجا؟ یکم باید اینجا بمونی تا کارمون تموم شه!
گفتم : چه آشی چه کشکی ولم کن بینم کاره شما به من چه؟
یکم جدی شد و گفت : ببین چی بهت میگم! فکر فرار به سرت بزنه من میدونم و تو! فهمیدی؟
دیگه واقعا ترسیده بودم. چشام پر اشک شد. اون خیلی ترسناک بود برام. اصلا در جریان نبودم. سرم گیج میرفت. دلم میخواست گریه کنم.
اون کیه؟ چیکارم داره؟ به چه دردش میخورم؟
با بقض و مِن مِن گفتم : ب... برای چی.. چ.. چرا من اینجام؟
گفت : نترس.. کاریت ندارم! فقط باید به یه کاری رسیدگی کنم که نمیشه گفت. ولی نترس اینجا راحت باش ولی به فکر فرار نباش اون موقع دیگه اروم نیستم!
دستمو گذاشتم رو پیشونیم. واقعا سرم درد میکرد گفتم : تو کی هستی؟ برای چی اینجام؟ کلی سوال بی جواب تو سرمه!
گفت : دختر انقدر سوال نکن. اونش به تو ربط نداره!
یه لبخند زدم و گفتم : اگه نداشت اینجا نبودم آقای مین!
گفت : خانم کیم حدتو بدون!
گفتم : من حدمو میدونم... این شمایی که مزاحم زندگیمی!
بعد از بقلش رد شدم و رفتم طبقه پایین سمت آشپز خونه و شروع کردم کابینتا رو گشتن تا یه مسکن برای سرم پیدا کنم.
اونمد پایین و گفت : دنبال چی میگردی؟!!
گفتم : مسکن برای سردردی که باعثشی.
گفت : اینجاس.
بهم دادش و دوتا خوردم ازش و گفتم : نمی خوای بگی؟
گفت : اوففف.. تو خیلی لجبازی خدا کنه توی این چند روز از بین نرم.
گفتم : نه نترس تو بگو!
نشستیم رو مبل برام همه چی رو تعریف کرد. راجب عمو یوجین. کارایی که کرده.
اینکه مافیاس.. اینکه عموم مافیاس. تمام بدنم میلرزید
گفتم : الان اینا به من چه؟
گفت : گفتم که.. یکم اینجا میمونی تا کارمون تموم شه.
اشکام ریخت ولی بی صدا.
تو چشاش نگاه کردم و گفتم : ت... تو.. آ.. آدمم. ک. کش... کشتی؟
هیچی نگفت و فقط بهم نگاه میکرد.
می خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب و گفتم : جواب.. س.. سوالمو.. ب.. بده!
گفت : ببین.. نمیشه درست توضیح داد. بهتره استراحت کنی
بلند شدم و رفتم توی اتاقی که بیدارشدم و تا صبح گریه کردم.
۰۰۰۰۰
خب قشنگم...
راضی شدین 😂
پدرم در اومددددد 😂
با منم مهربون باشین من گونا دارن وا وا 😐
تشکرت🥺
۸.۲k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.