وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
لونا:میشه...قبل از اینکه بریم لباسمو عوض کنم؟
جونگکوک:آره..حتما ما بیرون ون منتظریم
و بعد همه به جز لونا از ون خارج شدن و در رو بستن...
یکی از لباسا رو از توی کولش درآورد و با لباس قبلیش رو عوض کرد(اسلاید2)
و از ون خارج شد..
لونا:بریم..
جیمین:خب..بریم
همه کنار هم راه افتادن و وارد یکی از کوچه های روستا شدن..
جونگکوک:لونا...آبی بهت میاد.
لونا بلافاصله با شنیدن این حرف قرمز شد.
لونا:اوه...ممنون😊
تهیونگ:هی..بریم اون مغازه.
یونگی:بریم
و بعد همه وارد مغازه شدن..
بعد از اینکه خوراکی های محلی از فروشنده گرفتن راهی که رفته بودنو برگشتن و کنار ون نشستن و شروع کردن به خوردن صبحانه ...
لونا:ق..قراره چیکار کنیم؟
تهیونگ:هوم؟
لونا:میگم قراره از این به بعد رو چیکار کنیم؟
نامجون:هیچی دیگه به سمت دگو میریم شبا هم توی ون ها میخوابیم..نمیشه ریسک کرد..
لونا:هومم..قابل درکه.
بعد از خوردن صبحانه دوباره راه افتادن و به سمت دگو حرکت کردن ..
لونا:کی میرسیم؟
جیمین:احتمالا فردا .... اون چیه؟
توجه جونگکوک هم بهشون جلب شد..
جونگکوک:چی؟
جیمین سرعتو کم کرد و با دست توی جنگل رو نشون داد
جیمین:اون.
لونا با ترس به اون قسمت نگاه کرد که تونست رنگ قرمز رنگ جیغی رو ببینه که یه تیکه از جنگل رو گرفته
با وایستادن ون نامتهگی اونا هم پشتشون وایستادن و از ون
پیاده شدن...
نامجون:من میرم ببینم چیه..!
*نامجون_ویو*
از بقیه جدا شدم و به سمت اون نور قرمز رفتم پیوند ابدی لونا و جونگکوک یه گردنبند قرمز بود و من که فرشته ی نگهبان پنیماهام راحت میتونم جاشو تشخیص بدم و متوجه شدم که روی زمینه..
وگرنه این که اونا میتونن پیدامون کنن کاملا واضحه..
با دیدن گردنبندی که زنجیر های طلایی زیبایی داشت و یه سنگ قرمز ذوق زده به سمتش رفتم تا توی دستم بگیرم..
دستمو بهش نزدیک کردم که برش دارم که حس فلج شدن تمام بدنمو گرفت و دیگه نتونستم تکون بخورم دادی از عجز زدم و بعد سیاهی مطلق....
کپی ممنوع
لونا:میشه...قبل از اینکه بریم لباسمو عوض کنم؟
جونگکوک:آره..حتما ما بیرون ون منتظریم
و بعد همه به جز لونا از ون خارج شدن و در رو بستن...
یکی از لباسا رو از توی کولش درآورد و با لباس قبلیش رو عوض کرد(اسلاید2)
و از ون خارج شد..
لونا:بریم..
جیمین:خب..بریم
همه کنار هم راه افتادن و وارد یکی از کوچه های روستا شدن..
جونگکوک:لونا...آبی بهت میاد.
لونا بلافاصله با شنیدن این حرف قرمز شد.
لونا:اوه...ممنون😊
تهیونگ:هی..بریم اون مغازه.
یونگی:بریم
و بعد همه وارد مغازه شدن..
بعد از اینکه خوراکی های محلی از فروشنده گرفتن راهی که رفته بودنو برگشتن و کنار ون نشستن و شروع کردن به خوردن صبحانه ...
لونا:ق..قراره چیکار کنیم؟
تهیونگ:هوم؟
لونا:میگم قراره از این به بعد رو چیکار کنیم؟
نامجون:هیچی دیگه به سمت دگو میریم شبا هم توی ون ها میخوابیم..نمیشه ریسک کرد..
لونا:هومم..قابل درکه.
بعد از خوردن صبحانه دوباره راه افتادن و به سمت دگو حرکت کردن ..
لونا:کی میرسیم؟
جیمین:احتمالا فردا .... اون چیه؟
توجه جونگکوک هم بهشون جلب شد..
جونگکوک:چی؟
جیمین سرعتو کم کرد و با دست توی جنگل رو نشون داد
جیمین:اون.
لونا با ترس به اون قسمت نگاه کرد که تونست رنگ قرمز رنگ جیغی رو ببینه که یه تیکه از جنگل رو گرفته
با وایستادن ون نامتهگی اونا هم پشتشون وایستادن و از ون
پیاده شدن...
نامجون:من میرم ببینم چیه..!
*نامجون_ویو*
از بقیه جدا شدم و به سمت اون نور قرمز رفتم پیوند ابدی لونا و جونگکوک یه گردنبند قرمز بود و من که فرشته ی نگهبان پنیماهام راحت میتونم جاشو تشخیص بدم و متوجه شدم که روی زمینه..
وگرنه این که اونا میتونن پیدامون کنن کاملا واضحه..
با دیدن گردنبندی که زنجیر های طلایی زیبایی داشت و یه سنگ قرمز ذوق زده به سمتش رفتم تا توی دستم بگیرم..
دستمو بهش نزدیک کردم که برش دارم که حس فلج شدن تمام بدنمو گرفت و دیگه نتونستم تکون بخورم دادی از عجز زدم و بعد سیاهی مطلق....
کپی ممنوع
۴.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.