پارت31
پرش زمانی<br>
خوابم بردع بود<br>
کوک هنوز نمیدونست چیبود پکر شده بود<br>
گوشیش زنگ خورد<br>
_بله؟ <br>
پدر کوک: کوک<br>
_بله؟! چیشده؟ <br>
پدرکوک: فردا برگرد همین فردا<br>
_واسه ی چی؟ <br>
پدرکوک: کل کل نکن طلاقتون میدم و باید درسه حسابی بهت بدم پسره نجس<br>
_من نمی... <br>
پرید وسط حرفش<br>
پدرکوک؛ از سره شبه فکرم درگیره نمیتونم بخوابم بعد تو با من دهن به دهن میکنی چیکار این دختر کردی<br>
_بابا به خدا من کاریش نکردم! <br>
پدرکوک: همین ک گفتم فردا بلند میشی میای اومدی ک اومدی نیومدی بچه هارو میفرستم سرت<br>
کوک با بغض گفت؛ باشه<br>
گوشیو قطع کردن<br>
هوفی کشیدو<br>
بیدار موند تا صبح<br>
صبح ساعت11 بیدار شدم<br>
دیدم چشاش قرمزه و خمار<br>
چرا چشات قرمزه<br>
_نخوابیدم<br>
چرا؟ <br>
_مهم نیست!.. تهیونگ من باید امروز برگردم پیش بابام<br>
چرا؟ نمیشه ک<br>
_ببخشید ولی نمیتونم برنگردم باید برم پدرم دیشب زنگ زد و گفت اگه نرم میفرستن بیان سرم میترسم توهم اسیب ببینی بهتره من برگردم <br>
مهم نیست<br>
راستی امیدوارم با عشقه جدیدت حال کنی<br>
بهش چشم قره رفتمو بلند شدم<br>
پرش زمانی<br>
ات: حیف شد ای کاش بیشتر پیشمون میبودی!! <br>
_ببخشید بازم من کاری واسم پیش اومده در کل مراقب خودتون باشین حواستون به تهیونگمم باشه <br>
جین؛ خیالت تخت<br>
_مرسی<br>
رفت سوار ماشین شد<br>
بهش محل ندادم<br>
پرش زمانی<br>
تویه کافه بودیم <br>
تو فکر بودم<br>
به کوک فکر میکردم ک چیمیشه چیشده؟ اونی ک بهش پیام داده کی بوده؟ ینی اون خیانت کرده؟ ینی الان بره پدرش کتکش میزنه<br>
داشتم تو سوال هام غرق میشدم ک با صدای رزی به خودم اومدم<br>
رزی: ته چیشده تو فکری؟ نکنه دلت واسه کوکی تنگه؟ <br>
نگاهی کردم بهشونو تک خنده ای کردم <br>
ن.. نه<br>
ی.. یکم نگرانشم<br>
جیمین؛ مگه چی میخواد بشه اون تکی همه رو حریفه اون قدو هیکلی ک اون داره همه ازش میترسن حتی شوگولیه من<br>
شوگا: خیلی ممنون اقای جیمین<br>
همه خندیدیم<br>
جیمین؛ نه خواستم روحیه بدم<br>
هعی امیدوارم<br>
آر ام: راستی چرا انقدر بی محلی میکردی بهش<br>
هعی ولش چیز زیاد مهمی نیست ینی نمیخوام دربارش حرف بزنم<br>
جیسو: بچه ها بزارید مشکلاتشون پیش خودشون بمونه<br>
آر ام؛ هرطور راحتی<br>
پرش زمانی<br>
داخل اتاق بودم<br>
خب راستش دلم واسه جونگکوک تنگ شده بود<br>
هنوز بو عطرش تو اتاق بود<br>
جایه خالیش حس میشد<br>
رفتم سمت گوشیم<br>
میخواستم بهش زنگ بزنم اما نزدم<br>
پرش زمانی<br>
ساعت10 شب بود<br>
پیش بچه ها بودم<br>
تو فکر کوک بودم و یکم پکر بودم<br>
هوپی؛ تهیونگ چیزی شده؟ <br>
نه نه چطور؟ <br>
هوپی: اخه از صبح تو فکری<br>
یکم... یکمی یه کوچولوو دلم واسه کوک تنگ شده<br>
خندیدن بچه ها<br>
جیسو: مطمئنی یه کوچولو؟ <br>
خب ام نه راستش یکم بیشتر از کوچولو<br>
ادامه...
خوابم بردع بود<br>
کوک هنوز نمیدونست چیبود پکر شده بود<br>
گوشیش زنگ خورد<br>
_بله؟ <br>
پدر کوک: کوک<br>
_بله؟! چیشده؟ <br>
پدرکوک: فردا برگرد همین فردا<br>
_واسه ی چی؟ <br>
پدرکوک: کل کل نکن طلاقتون میدم و باید درسه حسابی بهت بدم پسره نجس<br>
_من نمی... <br>
پرید وسط حرفش<br>
پدرکوک؛ از سره شبه فکرم درگیره نمیتونم بخوابم بعد تو با من دهن به دهن میکنی چیکار این دختر کردی<br>
_بابا به خدا من کاریش نکردم! <br>
پدرکوک: همین ک گفتم فردا بلند میشی میای اومدی ک اومدی نیومدی بچه هارو میفرستم سرت<br>
کوک با بغض گفت؛ باشه<br>
گوشیو قطع کردن<br>
هوفی کشیدو<br>
بیدار موند تا صبح<br>
صبح ساعت11 بیدار شدم<br>
دیدم چشاش قرمزه و خمار<br>
چرا چشات قرمزه<br>
_نخوابیدم<br>
چرا؟ <br>
_مهم نیست!.. تهیونگ من باید امروز برگردم پیش بابام<br>
چرا؟ نمیشه ک<br>
_ببخشید ولی نمیتونم برنگردم باید برم پدرم دیشب زنگ زد و گفت اگه نرم میفرستن بیان سرم میترسم توهم اسیب ببینی بهتره من برگردم <br>
مهم نیست<br>
راستی امیدوارم با عشقه جدیدت حال کنی<br>
بهش چشم قره رفتمو بلند شدم<br>
پرش زمانی<br>
ات: حیف شد ای کاش بیشتر پیشمون میبودی!! <br>
_ببخشید بازم من کاری واسم پیش اومده در کل مراقب خودتون باشین حواستون به تهیونگمم باشه <br>
جین؛ خیالت تخت<br>
_مرسی<br>
رفت سوار ماشین شد<br>
بهش محل ندادم<br>
پرش زمانی<br>
تویه کافه بودیم <br>
تو فکر بودم<br>
به کوک فکر میکردم ک چیمیشه چیشده؟ اونی ک بهش پیام داده کی بوده؟ ینی اون خیانت کرده؟ ینی الان بره پدرش کتکش میزنه<br>
داشتم تو سوال هام غرق میشدم ک با صدای رزی به خودم اومدم<br>
رزی: ته چیشده تو فکری؟ نکنه دلت واسه کوکی تنگه؟ <br>
نگاهی کردم بهشونو تک خنده ای کردم <br>
ن.. نه<br>
ی.. یکم نگرانشم<br>
جیمین؛ مگه چی میخواد بشه اون تکی همه رو حریفه اون قدو هیکلی ک اون داره همه ازش میترسن حتی شوگولیه من<br>
شوگا: خیلی ممنون اقای جیمین<br>
همه خندیدیم<br>
جیمین؛ نه خواستم روحیه بدم<br>
هعی امیدوارم<br>
آر ام: راستی چرا انقدر بی محلی میکردی بهش<br>
هعی ولش چیز زیاد مهمی نیست ینی نمیخوام دربارش حرف بزنم<br>
جیسو: بچه ها بزارید مشکلاتشون پیش خودشون بمونه<br>
آر ام؛ هرطور راحتی<br>
پرش زمانی<br>
داخل اتاق بودم<br>
خب راستش دلم واسه جونگکوک تنگ شده بود<br>
هنوز بو عطرش تو اتاق بود<br>
جایه خالیش حس میشد<br>
رفتم سمت گوشیم<br>
میخواستم بهش زنگ بزنم اما نزدم<br>
پرش زمانی<br>
ساعت10 شب بود<br>
پیش بچه ها بودم<br>
تو فکر کوک بودم و یکم پکر بودم<br>
هوپی؛ تهیونگ چیزی شده؟ <br>
نه نه چطور؟ <br>
هوپی: اخه از صبح تو فکری<br>
یکم... یکمی یه کوچولوو دلم واسه کوک تنگ شده<br>
خندیدن بچه ها<br>
جیسو: مطمئنی یه کوچولو؟ <br>
خب ام نه راستش یکم بیشتر از کوچولو<br>
ادامه...
۲.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.