طلبکار
از زبان سوجونگ:
تاکسی نگه داشت پیاده شدیم یه کوچه ساکت و بی امنیت اصلا امکانات نداشت فقط ی سوپر مارکت داشت که اونم کوچیک بود آپارتمان هایی که از رنگ و رو افتاده بودن روی دیوار هاش پر از نوشته بود و نقاشی هایی که نشون میداد ترسناکن ولی اون نقاشی ها هم نبودن اینجا ترسناک بود چون اینجا خیلی خلوته نمیدونم...شاید الان که شبه اینجوریه.
سوجونگ:مامان،اینجا کجاست؟
از زبان ا.ت:
وقتی نگاهی به همون کوچه انداختم همه ی خاطرات های بچه گیم تا هیژده ساله گیم برام زنده شدن درسته خیلی داغونه ولی وقتی از خواب بیدار میشدم صدای بچه هایی میومد که داشتن بازی میکردن هنوزم اون آپارتمان ها مثل قدیمش بود اشک دور چشمام جمع شده بود که با صدای سوجونگ به خودم اومدم.
سوجونگ:مامان،اینجا کجاست؟
ی نگاهی بهش کردم دستشو گرفتم و داشتیم میرفتیم
ا.ت:اینجا جایی که من توش بزرگ شدم
رسیدیم به خونه کودکیم زنگ کنارشو زدم درش هنوزم شیشه ای بود،که ی دختر درو باز کرد اون....تسا بود!هنوزم موهاش کوتاه تا دم گوشش بود موهاش چتری بود یعنی الان چند سالش شده..خیلی بزرگ شده داشت یکم منو بررسی میکرد که یهک بغلم کرد.
تسا:ا.ت!!!
تو بغلش اشک میریختم محکم بغلش کرده بودم کاشکی قدر این بغل رو میدونستم نه دعوا های شونزده سال پیش رو از بغلم بعد ۵ مین جدا شد و رفت سریع مامانمو صدا زد
تسا:مامان!مامان!ا.ت اومده!
مامانم سریع اومد تا منو دید بغلم کرد میتونستم اشک هاشو روی لباسم حس کنم از بغلش اومدم بیرون درو بست و ی نگاهی به سوجونگ انداخت فهمیدش کی هستش.
م.ن:واقعا!؟
سرمو تکون دادم که سوجونگ رو بغل کرد.
م.ن:فکرشم نمیکردم ی روز از دختر خودم نوه دار بشم!
وقتی از بغلش اومد بیرون رفتیم سمت مبل ها و نشستیم مامانم ازمون پذیرایی کرد و با تسا نشست.
تسا:خب،تعریف کن!اون دیو که کتکت نزد؟دوباره مثل قبل بد اخلاقو عصبیه؟
م.ن:تسا!
تسا:خب راست میگم دیگه اخلاق هایی که اون داشت..
ا.ت:نه مثل قبل نیستش اخلاقش خوب شده..ولی کاراش،نه
تسا:نه؟
ا.ت:آره،وقتی که سوجونگ به دنیا اومد خیلی تغییر کرد،راستی..بابا کجاست؟
م.ن:امروز صبح وقتی از عمارت شما برگشت توی بوسان براش ی کار پیدا کردن که پولش خیلی خوب بود اونم جمع کرد رفتش بوسان.
ا.ت:اها،خب منو سوجونگ بریم بخوابیم،فقط کجا بخوابیم؟
م.ن:هنوز اتاق خودت هستش فقط خیلی از روزا تمیزش میکنم درش هم بستم تسا همش اتاق تورو میخواست ولی من میگفتم نه
تسا:آره اتفاقا توهم زده بود میگفتش فردا ا.ت من میاد باید اتاقش تمیز باشه شونزده سال اینجوری گذشت
خندیدم بلند شدم و رفتم سمت اتاقم دستگیرشو باز کردم
م.ن:اگر چیزی میخواستی و لازم داشتی حتما بهم بگو
لبخندی زدم
ا.ت:باشه
منو سوجونگ وارد اتاق شدیم و درو بستم سوجونگ دراز کشید رو تخت منم خوابیدم کنارش تختم ی نفره بود ولی مشکلی نبود گوشیمو گذاشتم روی میز کنار تختم که دیدم جونگ کوک زد رد تماس دادم چند باری زنگ زد ولی من رد تماس دادم گوشیمو گذاشتم سایلنت گوشی سوجونگ هم خاموش بود و منم دراز کشیدم و موهای سوجونگ رو نوازش میکردم.
سوجونگ:مامان،بابا حتما خیلی دوستت داره حتما نمیخواسته از پیشش بری
ا.ت:میدونم عزیزم ولی من به ی دلیل های دیگه ای از پیشش رفتم وگرنه خودمم دوسش دارم
سوجونگ:چرا بابا انقدر با من بد رفتاری میکنه؟
ا.ت:اینو من باید از تو بپرسم که چرا با اون همچین رفتاری داری اون پدرته، خیر صلاحت رو میخواد حالا بهتره بخوابیم.
سوجونگ رو گرفتم تو بغلم و سرشو بوسیدم و خوابم برد.
تاکسی نگه داشت پیاده شدیم یه کوچه ساکت و بی امنیت اصلا امکانات نداشت فقط ی سوپر مارکت داشت که اونم کوچیک بود آپارتمان هایی که از رنگ و رو افتاده بودن روی دیوار هاش پر از نوشته بود و نقاشی هایی که نشون میداد ترسناکن ولی اون نقاشی ها هم نبودن اینجا ترسناک بود چون اینجا خیلی خلوته نمیدونم...شاید الان که شبه اینجوریه.
سوجونگ:مامان،اینجا کجاست؟
از زبان ا.ت:
وقتی نگاهی به همون کوچه انداختم همه ی خاطرات های بچه گیم تا هیژده ساله گیم برام زنده شدن درسته خیلی داغونه ولی وقتی از خواب بیدار میشدم صدای بچه هایی میومد که داشتن بازی میکردن هنوزم اون آپارتمان ها مثل قدیمش بود اشک دور چشمام جمع شده بود که با صدای سوجونگ به خودم اومدم.
سوجونگ:مامان،اینجا کجاست؟
ی نگاهی بهش کردم دستشو گرفتم و داشتیم میرفتیم
ا.ت:اینجا جایی که من توش بزرگ شدم
رسیدیم به خونه کودکیم زنگ کنارشو زدم درش هنوزم شیشه ای بود،که ی دختر درو باز کرد اون....تسا بود!هنوزم موهاش کوتاه تا دم گوشش بود موهاش چتری بود یعنی الان چند سالش شده..خیلی بزرگ شده داشت یکم منو بررسی میکرد که یهک بغلم کرد.
تسا:ا.ت!!!
تو بغلش اشک میریختم محکم بغلش کرده بودم کاشکی قدر این بغل رو میدونستم نه دعوا های شونزده سال پیش رو از بغلم بعد ۵ مین جدا شد و رفت سریع مامانمو صدا زد
تسا:مامان!مامان!ا.ت اومده!
مامانم سریع اومد تا منو دید بغلم کرد میتونستم اشک هاشو روی لباسم حس کنم از بغلش اومدم بیرون درو بست و ی نگاهی به سوجونگ انداخت فهمیدش کی هستش.
م.ن:واقعا!؟
سرمو تکون دادم که سوجونگ رو بغل کرد.
م.ن:فکرشم نمیکردم ی روز از دختر خودم نوه دار بشم!
وقتی از بغلش اومد بیرون رفتیم سمت مبل ها و نشستیم مامانم ازمون پذیرایی کرد و با تسا نشست.
تسا:خب،تعریف کن!اون دیو که کتکت نزد؟دوباره مثل قبل بد اخلاقو عصبیه؟
م.ن:تسا!
تسا:خب راست میگم دیگه اخلاق هایی که اون داشت..
ا.ت:نه مثل قبل نیستش اخلاقش خوب شده..ولی کاراش،نه
تسا:نه؟
ا.ت:آره،وقتی که سوجونگ به دنیا اومد خیلی تغییر کرد،راستی..بابا کجاست؟
م.ن:امروز صبح وقتی از عمارت شما برگشت توی بوسان براش ی کار پیدا کردن که پولش خیلی خوب بود اونم جمع کرد رفتش بوسان.
ا.ت:اها،خب منو سوجونگ بریم بخوابیم،فقط کجا بخوابیم؟
م.ن:هنوز اتاق خودت هستش فقط خیلی از روزا تمیزش میکنم درش هم بستم تسا همش اتاق تورو میخواست ولی من میگفتم نه
تسا:آره اتفاقا توهم زده بود میگفتش فردا ا.ت من میاد باید اتاقش تمیز باشه شونزده سال اینجوری گذشت
خندیدم بلند شدم و رفتم سمت اتاقم دستگیرشو باز کردم
م.ن:اگر چیزی میخواستی و لازم داشتی حتما بهم بگو
لبخندی زدم
ا.ت:باشه
منو سوجونگ وارد اتاق شدیم و درو بستم سوجونگ دراز کشید رو تخت منم خوابیدم کنارش تختم ی نفره بود ولی مشکلی نبود گوشیمو گذاشتم روی میز کنار تختم که دیدم جونگ کوک زد رد تماس دادم چند باری زنگ زد ولی من رد تماس دادم گوشیمو گذاشتم سایلنت گوشی سوجونگ هم خاموش بود و منم دراز کشیدم و موهای سوجونگ رو نوازش میکردم.
سوجونگ:مامان،بابا حتما خیلی دوستت داره حتما نمیخواسته از پیشش بری
ا.ت:میدونم عزیزم ولی من به ی دلیل های دیگه ای از پیشش رفتم وگرنه خودمم دوسش دارم
سوجونگ:چرا بابا انقدر با من بد رفتاری میکنه؟
ا.ت:اینو من باید از تو بپرسم که چرا با اون همچین رفتاری داری اون پدرته، خیر صلاحت رو میخواد حالا بهتره بخوابیم.
سوجونگ رو گرفتم تو بغلم و سرشو بوسیدم و خوابم برد.
۳.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.