دلتنگ: پارت1
بچه ها داستان جدیده! حوصله خوندن داشته باشید!
یک روزی میتسوری یک دختر بچه ای رو پیدا میکنه. : همون میتسوری تو شیطان کش.
اون دختر بچه یه بچه گربه تو دستش داشت. و داشت گریه میکرد..
میتسوری: چی شده عزیزم؟ چرا داری گریه میکنی؟
دختر بچه: مامان و. بابام دارن. میمیرن.. من تنهام.. من کمک.. میخوام... گربم. زخمیه
میتسوری:نگران نباش عزیزم تنها نیستی من پیشت هستم بهم قول بده.
نگاهی به بچه گربه میندازه و اونو میگیره و میگه: انگار حسابی صدمه دیده!
دختر بچه: اره. اون حالش بده.
ظاهر دختر بچه:
اون چشم های رنگین کمونی و موهای بلند قرمز و یک کیمونوی قرمز که گل های رنگی رنگی داشت.
میتسوری لبخند میزنه و میگه:
تو واقعا خوشگلی. پدر و مادرت کجان؟
دختر بچه:اونا .. دارن.. میمیرن.. و توی اون خونه متروکه هستن ...
میتسوری قلبش به درد میاد.. و میگه:
متاسفم. امیدوارم زنده بمون..
دختر بچه: اسمت چیه؟
میتسوری: لبخند میزنه و میگه: اسم من میتسوریه! اسم خودت چیه عزیزم؟
دختر بچه: من روبی هستم.
میتسوری: اسمت قشنگه! چند سالته روبی؟
روبی: من 9 سالمه
میتسوری: تعجب میکنه و میگه:
بهت میخورد 5 یا 6 ساله باشی!
روبی به مادرش نگاه میکند که کم کم چشماش رو داره میبنده و میره سمتش و میگه:
نه نه.. نه مامان.. لطفا نههههه
از پیش من نرو!!!
مادر روبی: متاسفم عزیزم..
چشماش رو میبنده.
روبی:نهههههههههههه
میتسوری:
قلبش به درد میاد و میگه:
روبی... من برات متاسفم..
مامانت رفت.. دستی روی شانه اش میگذازد.
روبی: محکم میتسوری رو بغل میکنه..
و چنگش روی کمرش بود
و بلند گریه میکرد..
میتسوری: حق. داری.. هرچقدر.. دوست. داری. میتونی.. گریه کنی..
پایان پارت یک.. لطفا نظرتون رو بگید👍
یک روزی میتسوری یک دختر بچه ای رو پیدا میکنه. : همون میتسوری تو شیطان کش.
اون دختر بچه یه بچه گربه تو دستش داشت. و داشت گریه میکرد..
میتسوری: چی شده عزیزم؟ چرا داری گریه میکنی؟
دختر بچه: مامان و. بابام دارن. میمیرن.. من تنهام.. من کمک.. میخوام... گربم. زخمیه
میتسوری:نگران نباش عزیزم تنها نیستی من پیشت هستم بهم قول بده.
نگاهی به بچه گربه میندازه و اونو میگیره و میگه: انگار حسابی صدمه دیده!
دختر بچه: اره. اون حالش بده.
ظاهر دختر بچه:
اون چشم های رنگین کمونی و موهای بلند قرمز و یک کیمونوی قرمز که گل های رنگی رنگی داشت.
میتسوری لبخند میزنه و میگه:
تو واقعا خوشگلی. پدر و مادرت کجان؟
دختر بچه:اونا .. دارن.. میمیرن.. و توی اون خونه متروکه هستن ...
میتسوری قلبش به درد میاد.. و میگه:
متاسفم. امیدوارم زنده بمون..
دختر بچه: اسمت چیه؟
میتسوری: لبخند میزنه و میگه: اسم من میتسوریه! اسم خودت چیه عزیزم؟
دختر بچه: من روبی هستم.
میتسوری: اسمت قشنگه! چند سالته روبی؟
روبی: من 9 سالمه
میتسوری: تعجب میکنه و میگه:
بهت میخورد 5 یا 6 ساله باشی!
روبی به مادرش نگاه میکند که کم کم چشماش رو داره میبنده و میره سمتش و میگه:
نه نه.. نه مامان.. لطفا نههههه
از پیش من نرو!!!
مادر روبی: متاسفم عزیزم..
چشماش رو میبنده.
روبی:نهههههههههههه
میتسوری:
قلبش به درد میاد و میگه:
روبی... من برات متاسفم..
مامانت رفت.. دستی روی شانه اش میگذازد.
روبی: محکم میتسوری رو بغل میکنه..
و چنگش روی کمرش بود
و بلند گریه میکرد..
میتسوری: حق. داری.. هرچقدر.. دوست. داری. میتونی.. گریه کنی..
پایان پارت یک.. لطفا نظرتون رو بگید👍
۱.۰k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.