پس از زندگی
پس از زندگی
قسمت ۱
رضا تازه به عنوان استاد دانشگاه منصوب شده بود و حالا باید این موفقیت را با خانوادهاش جشن میگرفت. او در حال نشستن در کنار مادرش، ذلیخا، و خواهرش، ثریا، بود. صدای خنده و شوخیهای خانوادگی، فضای گرم و صمیمی را در خانه ایجاد کرده بود.
ذلیخا با صدای بلند گفت: «پسرم، بازم ماست بریز!»
رضا با لبخند جواب داد: «به ثریا خانم بگو!»
ثریا با نگاهی شوخیآمیز گفت: «عه عه مامان بین داداش!»
ذلیخا با خنده گفت: «خودم میرم، شما هم بشینید!»
رضا با کمی شوخی گفت: «مامان، غلط کردم! شما بفرمایید، غذاشون رو بخورید.»
ذلیخا با لبخند جواب داد: «باشه، پس برو بیار!»
رضا با احترام گفت: «چشم، مادر جان!» و به سمت آشپزخانه رفت.
---
در خراسان رضوی
فاطمه در حال جمع کردن لباسهایش برای دانشگاه بود که خواهر بزرگش، فرزانه، به اتاقش آمد. فرزانه با لبخندی بر لب گفت: «فاطمه جان!»
فاطمه با شوق جواب داد: «جانم، فرزانه!»
فرزانه با نگاهی کنجکاو گفت: «فاطمه جان، زن داداش به دیدن تو اومد.»
فاطمه با چشمانی درشت شده گفت: «واقعا؟ 😳»
فرزانه با تأیید سرش را تکان داد: «بله!»
فاطمه با شوق به سمت پایین رفت و با صدای بلندی گفت: «سلام فرشته خانم!»
سیما، زن داداش فاطمه، با خوشحالی به او نزدیک شد و او را در آغوش گرفت: «سلام خواهر جان! چطوری؟»
فاطمه با لبخند گفت: «فرشته خانم گل، مرسی!»
سیما با شوخی گفت: «خواهر جان، من از کی شدم فرشته خانم؟»
فاطمه با لبخند جواب داد: «از وقتی که تو زن داداشم شدی!» و هر دو با هم خندیدند.
پایان قسمت ۱
قسمت ۱
رضا تازه به عنوان استاد دانشگاه منصوب شده بود و حالا باید این موفقیت را با خانوادهاش جشن میگرفت. او در حال نشستن در کنار مادرش، ذلیخا، و خواهرش، ثریا، بود. صدای خنده و شوخیهای خانوادگی، فضای گرم و صمیمی را در خانه ایجاد کرده بود.
ذلیخا با صدای بلند گفت: «پسرم، بازم ماست بریز!»
رضا با لبخند جواب داد: «به ثریا خانم بگو!»
ثریا با نگاهی شوخیآمیز گفت: «عه عه مامان بین داداش!»
ذلیخا با خنده گفت: «خودم میرم، شما هم بشینید!»
رضا با کمی شوخی گفت: «مامان، غلط کردم! شما بفرمایید، غذاشون رو بخورید.»
ذلیخا با لبخند جواب داد: «باشه، پس برو بیار!»
رضا با احترام گفت: «چشم، مادر جان!» و به سمت آشپزخانه رفت.
---
در خراسان رضوی
فاطمه در حال جمع کردن لباسهایش برای دانشگاه بود که خواهر بزرگش، فرزانه، به اتاقش آمد. فرزانه با لبخندی بر لب گفت: «فاطمه جان!»
فاطمه با شوق جواب داد: «جانم، فرزانه!»
فرزانه با نگاهی کنجکاو گفت: «فاطمه جان، زن داداش به دیدن تو اومد.»
فاطمه با چشمانی درشت شده گفت: «واقعا؟ 😳»
فرزانه با تأیید سرش را تکان داد: «بله!»
فاطمه با شوق به سمت پایین رفت و با صدای بلندی گفت: «سلام فرشته خانم!»
سیما، زن داداش فاطمه، با خوشحالی به او نزدیک شد و او را در آغوش گرفت: «سلام خواهر جان! چطوری؟»
فاطمه با لبخند گفت: «فرشته خانم گل، مرسی!»
سیما با شوخی گفت: «خواهر جان، من از کی شدم فرشته خانم؟»
فاطمه با لبخند جواب داد: «از وقتی که تو زن داداشم شدی!» و هر دو با هم خندیدند.
پایان قسمت ۱
۲.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.