وانشات . گوجو و ا.ت
بشدت زخمی بود . با زحمت تلاش کرد تا روی پا های زخمیش بایسته . باید قبل از اینکه به خونه بره فکری به حال وضعیتش میکرد .
اون به ساتورو قول داده بود که زخمی نشه .
در واقع الان از اون قول پشیمون بود .
فلش بک
ا.ت :من میخوااممم برمممم ماامووریتتتت .
گوجو: نمیشهههه
ا.ت:اگه میخواستی اجازه ندی پس چرا آموزشم دادی؟؟؟
گوجو :خب من فکر نمیکردم عاشقت بشم
دختر با این حرف ساکت شد .
با لحن ملایم تری گفت.
ا.ت: اگه قول بدم مراقب خودم باشم ، میشه اجازه بدی برم؟ خواهش میکنم ، من عاشق این کارم .
گوجو :باشه ولی اگه آسیب ببینی دیگه نمیزارم بری .
چشمای دختر برق زد و پرید تو بغل گوجو
ا.ت :چشششمممم
پایان فلش بک
از یاد آوری اون خاطره لبخندی زد .
به سمت جایی که کیفش بود رفت و یه پارچه ی سفید در آورد .
خیسش کرد و باهاش خون هایی که از تمام بدن زخمیش جاری بود پاک کرد .
خوب نشد .ولی به بدی قبل هم نبود .
پرش زمانی
در خونه رو باز کرد .
تاریک بود .
خدارو شکر. احتمالا گوجو خواب بود .
داشت به سمت آشپز خونه میرفت که دستی از پشت کشیدش و بعد برق روشن شد .
با تعجب برگشت .
گوجو با ابروهایی بالا رفته و دست به سینه بهش نگاه میکرد .
ا.ت : س سلام . سکته کردم چرا اینجوری اعلام حضور میکنی .
سعی کرد با لحن طنز همه چی رو ماسمالی کنه .
گوجو آهی کشید . دستشو گرفت و به اتاق برد . جعبه ی کمک های اولیه رو در آورد و مشغول بستن زخم های دختر شد .
ا.ت. :ببین میدونم قول دادم ولی ببخشید تورو خودا نگا سالمم فقط چند تا خراشه .....
یه بند حرف میزد و سعی میکرد نظر گوجو رو جلب کنه .
گوجو با چشمای اقیانوسیش نگاهش کرد . روی تخت پیشش نشست و توی بغلش کشیدش .
گفت :تموم شد ؟
و لبخند مهربونی زد .
ا.ت نفس راحتی کشید. بنظر میومد تونسته بپیچونه .
گوجو : دیگه ماموریت بی ماموریت .
شما چطور راضیش میکردید ؟
اون به ساتورو قول داده بود که زخمی نشه .
در واقع الان از اون قول پشیمون بود .
فلش بک
ا.ت :من میخوااممم برمممم ماامووریتتتت .
گوجو: نمیشهههه
ا.ت:اگه میخواستی اجازه ندی پس چرا آموزشم دادی؟؟؟
گوجو :خب من فکر نمیکردم عاشقت بشم
دختر با این حرف ساکت شد .
با لحن ملایم تری گفت.
ا.ت: اگه قول بدم مراقب خودم باشم ، میشه اجازه بدی برم؟ خواهش میکنم ، من عاشق این کارم .
گوجو :باشه ولی اگه آسیب ببینی دیگه نمیزارم بری .
چشمای دختر برق زد و پرید تو بغل گوجو
ا.ت :چشششمممم
پایان فلش بک
از یاد آوری اون خاطره لبخندی زد .
به سمت جایی که کیفش بود رفت و یه پارچه ی سفید در آورد .
خیسش کرد و باهاش خون هایی که از تمام بدن زخمیش جاری بود پاک کرد .
خوب نشد .ولی به بدی قبل هم نبود .
پرش زمانی
در خونه رو باز کرد .
تاریک بود .
خدارو شکر. احتمالا گوجو خواب بود .
داشت به سمت آشپز خونه میرفت که دستی از پشت کشیدش و بعد برق روشن شد .
با تعجب برگشت .
گوجو با ابروهایی بالا رفته و دست به سینه بهش نگاه میکرد .
ا.ت : س سلام . سکته کردم چرا اینجوری اعلام حضور میکنی .
سعی کرد با لحن طنز همه چی رو ماسمالی کنه .
گوجو آهی کشید . دستشو گرفت و به اتاق برد . جعبه ی کمک های اولیه رو در آورد و مشغول بستن زخم های دختر شد .
ا.ت. :ببین میدونم قول دادم ولی ببخشید تورو خودا نگا سالمم فقط چند تا خراشه .....
یه بند حرف میزد و سعی میکرد نظر گوجو رو جلب کنه .
گوجو با چشمای اقیانوسیش نگاهش کرد . روی تخت پیشش نشست و توی بغلش کشیدش .
گفت :تموم شد ؟
و لبخند مهربونی زد .
ا.ت نفس راحتی کشید. بنظر میومد تونسته بپیچونه .
گوجو : دیگه ماموریت بی ماموریت .
شما چطور راضیش میکردید ؟
۵۴۱
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.