فیک عشق دردسرساز
«پارت:۱۲»
بعد چندین ساعت رانندگی و خستگی بیش از حد بالاخره رسیدیم.
چشامو رو هم فشار دادمو کمربندمو باز کردم یه نگاهی به تهیونگ کردم که دیدم، بله....جنابعالی خواب تشریف دارن.
دلم نمیخواست بیدارش کنم اما مجبور بودم چون اونقدری زور نداشتم که بغلش کنم ببرمش توی خونه، تکونش دادم و صداش زدم.
+تهیونگ آهای تهیونگ بیدارشو، وای خدا چرا بیدار نمیشه!؟؟ هوی خرس زمستون خواب بیدار شو!
این آدم نمیخوابه از هوش میره😒
دور و ورمو نگاه کردم دیدم یه بطری آب هست، خدایا منو ببخش ...کلشو خالی کردم رو تهیونگ که انگار برق گرفتش و بیدارشد.
-هوی چته روانی؟مگه مرض داری؟
+میخواستی بیدار بشی که خیس نشی تقصیر خودته
شونه ای بالا انداختمو از ماشین اومدم بیرون.
یه نگاهی بهش کردم و گفتم...
+تعارف نکنی یه وقت! میخوای بیام درم برات باز کنم؟
یکم مکث کرد و اومد بیرون
رفتم سمت در و یه آجر از دیوار برداشتم که پشتش کلید خونه بود.
همیشه مامان بزرگم کلیدو اونجا میذاشت.
رفتم تو و چراغا رو روشن کردم.
دلم برای این خونه تنگ بود خیلی وقته نیومده بودم و دیگه تقریبا داشت تصویر این خونه از ذهنم پاک میشد.
با صدای افتادن تهیونگ به خودم اومد و برگشتم طرفش...
+خدای من نگاش کن بچه کوچولو تازه راه رفتن یاد گرفته همش میوفته زمین
-حواسم پرت خونه بود
+آها که حواست پرت بوده! چه جالب
آروم آروم اومد سمتم خیلی جدی شده بود....
-اره حواس پرت شدم ، میخوای نشونت بدم چطور؟
کیفم از دستم افتاد اومدم برش دارم که هلم داد رو زمین و اومد جلوی صورتم که یهو باد باعث شد در با شدت بسته بشه و تهیونگ از شوک صدای در ترسید و منم از خنده دل درد گرفتم.
حقیقتش اولین باری بود که اینجوری میخندیدم!
+جنابعالی فراموش کردی من کمربند مشکی دارم؟ یه دونه بزنم تا فردا نتونی راه بری؟
-چرا عصبی میشی؟
+چون از وقت خوابت گذشته داری چرت و پرت میگی برو بگیر بخواب تخت هست تو اون اتاق.
- باشه شب بخیر
و منی که یادم افتاد قراره تو یه اتاق بخوابیم....
(لایک و کامنت فراموش نشه 💜🖇)
بعد چندین ساعت رانندگی و خستگی بیش از حد بالاخره رسیدیم.
چشامو رو هم فشار دادمو کمربندمو باز کردم یه نگاهی به تهیونگ کردم که دیدم، بله....جنابعالی خواب تشریف دارن.
دلم نمیخواست بیدارش کنم اما مجبور بودم چون اونقدری زور نداشتم که بغلش کنم ببرمش توی خونه، تکونش دادم و صداش زدم.
+تهیونگ آهای تهیونگ بیدارشو، وای خدا چرا بیدار نمیشه!؟؟ هوی خرس زمستون خواب بیدار شو!
این آدم نمیخوابه از هوش میره😒
دور و ورمو نگاه کردم دیدم یه بطری آب هست، خدایا منو ببخش ...کلشو خالی کردم رو تهیونگ که انگار برق گرفتش و بیدارشد.
-هوی چته روانی؟مگه مرض داری؟
+میخواستی بیدار بشی که خیس نشی تقصیر خودته
شونه ای بالا انداختمو از ماشین اومدم بیرون.
یه نگاهی بهش کردم و گفتم...
+تعارف نکنی یه وقت! میخوای بیام درم برات باز کنم؟
یکم مکث کرد و اومد بیرون
رفتم سمت در و یه آجر از دیوار برداشتم که پشتش کلید خونه بود.
همیشه مامان بزرگم کلیدو اونجا میذاشت.
رفتم تو و چراغا رو روشن کردم.
دلم برای این خونه تنگ بود خیلی وقته نیومده بودم و دیگه تقریبا داشت تصویر این خونه از ذهنم پاک میشد.
با صدای افتادن تهیونگ به خودم اومد و برگشتم طرفش...
+خدای من نگاش کن بچه کوچولو تازه راه رفتن یاد گرفته همش میوفته زمین
-حواسم پرت خونه بود
+آها که حواست پرت بوده! چه جالب
آروم آروم اومد سمتم خیلی جدی شده بود....
-اره حواس پرت شدم ، میخوای نشونت بدم چطور؟
کیفم از دستم افتاد اومدم برش دارم که هلم داد رو زمین و اومد جلوی صورتم که یهو باد باعث شد در با شدت بسته بشه و تهیونگ از شوک صدای در ترسید و منم از خنده دل درد گرفتم.
حقیقتش اولین باری بود که اینجوری میخندیدم!
+جنابعالی فراموش کردی من کمربند مشکی دارم؟ یه دونه بزنم تا فردا نتونی راه بری؟
-چرا عصبی میشی؟
+چون از وقت خوابت گذشته داری چرت و پرت میگی برو بگیر بخواب تخت هست تو اون اتاق.
- باشه شب بخیر
و منی که یادم افتاد قراره تو یه اتاق بخوابیم....
(لایک و کامنت فراموش نشه 💜🖇)
۴۱.۳k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.