گونه های سرخ p1
هوا تاریک شده بود و طبق معمول وقت خواب بود
مادرم هرشب برای من کتاب میخوند اما نه کتابای معمولی افسانه هایی که به گفته نویسنده بیرون از قلعه به واقعیت میپیونده
یونهی : مادر قدرت خوناشام ها بیشتره یا ما
مادر: عزیزم اونا ولی تا وقتی ما توی قلعه هستیم جامون امنه
یونهی: پس پدر کجاست؟
یونهی ویو:
طبق عادت همیشگی سکوت کرد
هیچوقت جواب منو نمیداد و هر دفعه ازش میپرسیدم بحث رو عوض میکرد
مادر: اوه یونهی فردا نمیخای بری دیدن کره اسب لارا (اسب سلطنتی) باید زود بخوابی...
پرش زمانی به دوساعت بعد:
قلعه خاندان کانگ قلعه بسیار بزرگی بود
اجر های سنگی و اسب های سفید و رز های قزمزش و نگهباناش وایب ۵۰۰ سال پیش رو میدادن
قلعه دور تا دورش پر نگهبان بود تا خوناشامی جرئت حمله نداشته باشه
اخه خوناشامای اونجا عادی نبودن
اون قلعه خیلی زیبا و بزرگ بود و شاهزاده های خوناشامی سلطنتی دنبال اون قلعه بودن
که اگه ارثی از طرف پدر بهشون نرسید
حداقلش قصر خودشونو داشته باشن
یونهی اروم اروم از اتاق اومد بیرون
مادرش خوای سنگینی داشت و به همین راحتیا بیدار نمیشد
سمت کتابخونه سلطنتی رفت و اروم وارد�ش شد
چون نگهبانا خواب بودن و یونهی تونست وارد شه
کتابخونه خیلی بزرگ و زیبا بود
تمام کتابخونه سفید بود با رگه هایی از طلا داخل دیوار ها
کتاب های خاک خورده و نردبان هایی از بهترین چوب ها
و پنجره بزرگی روبه روی در بود که داخلش ماه خودنمایی میکرد
اروم در رو بست و به سمت قفسه ممنوعه رفت
یونهی فقط ۱۴ سالش بود دخترک ریز نقشی با موهای سیاه به رنگ شب
نه نه قرار نیست دیزنی شه پوستی گندمی و لبهای صورتی داشت
از نردبون بالا رفت چون کتاب های ممنوعه خیلی بالا بودن
کتابی چشمش رو گرفت جلد بنفش طلاکاری شده
با بقیه کتابا فرق داشت کتابای دیگه اینقدر زیبا نبودن
*خاندان کانگ *
با خوشحالی از نردبان اومد پایین و از کتابخونه خارج شد و به سرعت و بیصدا به سمت اتاقش رفت
کتاب رو باز کرد
یونهی ویو:
مثل اینکه این کتاب رو پدربزرگ نوشته
هی اینجارو ی راه برای بیرون اومدن از قلعه هم وجود داره
یک در که داخل طویله اسب هاست
اما اونجا دری نیست
راوی ویو:
سمت کمد رفت و لباس سیاه و زیبا و کوتاهی پوشید
لباس تا بالای زانو هاش بود
کتاب رو زیر تختش گذاشت و از اتاق بیرون زد
به سمت در محوطه رفت و باز هم محو زیبایی حیاط شد
اونقدر بزرگ و زیبا بود که یونهی بار ها گمشده بود
به سمت طویله رفت
شاید زیباترین اسب های اون سرزمین اینجا بودن
نگاهش به کره اسب لارا افتاد
به سمتش رفت مثل مادرش زیبا بود
تماما سفید با یالهای بور
واقعا دلش نمیومد بره
#گونه_های_سرخ #پارت_اول
@kelip_k_derama💛⃟🗿
بک میدم
مادرم هرشب برای من کتاب میخوند اما نه کتابای معمولی افسانه هایی که به گفته نویسنده بیرون از قلعه به واقعیت میپیونده
یونهی : مادر قدرت خوناشام ها بیشتره یا ما
مادر: عزیزم اونا ولی تا وقتی ما توی قلعه هستیم جامون امنه
یونهی: پس پدر کجاست؟
یونهی ویو:
طبق عادت همیشگی سکوت کرد
هیچوقت جواب منو نمیداد و هر دفعه ازش میپرسیدم بحث رو عوض میکرد
مادر: اوه یونهی فردا نمیخای بری دیدن کره اسب لارا (اسب سلطنتی) باید زود بخوابی...
پرش زمانی به دوساعت بعد:
قلعه خاندان کانگ قلعه بسیار بزرگی بود
اجر های سنگی و اسب های سفید و رز های قزمزش و نگهباناش وایب ۵۰۰ سال پیش رو میدادن
قلعه دور تا دورش پر نگهبان بود تا خوناشامی جرئت حمله نداشته باشه
اخه خوناشامای اونجا عادی نبودن
اون قلعه خیلی زیبا و بزرگ بود و شاهزاده های خوناشامی سلطنتی دنبال اون قلعه بودن
که اگه ارثی از طرف پدر بهشون نرسید
حداقلش قصر خودشونو داشته باشن
یونهی اروم اروم از اتاق اومد بیرون
مادرش خوای سنگینی داشت و به همین راحتیا بیدار نمیشد
سمت کتابخونه سلطنتی رفت و اروم وارد�ش شد
چون نگهبانا خواب بودن و یونهی تونست وارد شه
کتابخونه خیلی بزرگ و زیبا بود
تمام کتابخونه سفید بود با رگه هایی از طلا داخل دیوار ها
کتاب های خاک خورده و نردبان هایی از بهترین چوب ها
و پنجره بزرگی روبه روی در بود که داخلش ماه خودنمایی میکرد
اروم در رو بست و به سمت قفسه ممنوعه رفت
یونهی فقط ۱۴ سالش بود دخترک ریز نقشی با موهای سیاه به رنگ شب
نه نه قرار نیست دیزنی شه پوستی گندمی و لبهای صورتی داشت
از نردبون بالا رفت چون کتاب های ممنوعه خیلی بالا بودن
کتابی چشمش رو گرفت جلد بنفش طلاکاری شده
با بقیه کتابا فرق داشت کتابای دیگه اینقدر زیبا نبودن
*خاندان کانگ *
با خوشحالی از نردبان اومد پایین و از کتابخونه خارج شد و به سرعت و بیصدا به سمت اتاقش رفت
کتاب رو باز کرد
یونهی ویو:
مثل اینکه این کتاب رو پدربزرگ نوشته
هی اینجارو ی راه برای بیرون اومدن از قلعه هم وجود داره
یک در که داخل طویله اسب هاست
اما اونجا دری نیست
راوی ویو:
سمت کمد رفت و لباس سیاه و زیبا و کوتاهی پوشید
لباس تا بالای زانو هاش بود
کتاب رو زیر تختش گذاشت و از اتاق بیرون زد
به سمت در محوطه رفت و باز هم محو زیبایی حیاط شد
اونقدر بزرگ و زیبا بود که یونهی بار ها گمشده بود
به سمت طویله رفت
شاید زیباترین اسب های اون سرزمین اینجا بودن
نگاهش به کره اسب لارا افتاد
به سمتش رفت مثل مادرش زیبا بود
تماما سفید با یالهای بور
واقعا دلش نمیومد بره
#گونه_های_سرخ #پارت_اول
@kelip_k_derama💛⃟🗿
بک میدم
۹.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.