چندپارتی
چندپارتی
پارت ۲
سقف سفید اولین چیزی بود که بعد از باز کردن چشمام دیدمش با چندبار باز و بسته کردن چشمام دیدم نسبت به اطرافم بهتر شد و بعد از اینکه فهمیدم تو یکی از اتاق های بیمارستانم،رد نگاهم به اطراف چرخید.
یونگی رو بغل دستم دیدم که روی زمین نشسته بود و سرش رو روی دستاش که دستم رو گرفته بود گذاشته بود اون یکی دستم رو بلند کردم تا آروم سرش رو نوازش کنم،که سرش رو بلند کرد،سریع دستم رو ازش دور کردم و سرم رو سمت مخالف چرخوندم.
کش و قوسی به خودش داد و بلند شد میخواست بره که متوجه باز بودن چشمام شد.
یونگی:ا.ت!!بهوش اومدی؟
قهر بودم چرا این همه وقت خبری ازش نبود و الان ازم میپرسه بهوش اومدم!نه!صبر کن من چرا از هوش رفته بود؟
یونگی:چرا چیزی نمیگی حالت خوبه!؟
جملهش رو با نگرانی با اتمام رسوند و نزدیکم اومد،دستش رو روی پیشونیم گذاشت و بعد از چک کردن تبم کمی لبخند زد.
یونگی:تبتم که قطع شده.
ا.ت:کجا بودی؟چند روزه که پیدات نیست!
یونگی:معذرت میخوام ا.ت نمیدونم چجوری توضیح بدم،درگیر کارا بودم مجبور شدم برم یه سفر چند روزه گوشیم رو تو دفتر جا گذاشته بودم و اونجاهم اونقدر سرم شلوغ بود که نتونستم باهات تماس بگیرم بهت حق میدم که باهام حرف نزنی.
سرش رو تأسفبار پایین انداخت،از خودم بدم اومد چجوری تونستم فکری بدی راجع بهش داشته باشم عجب احمقی بودم من،سرم رو سمتش برگردوندم که رد اشک رو روی گونههاش دیدم
یونگی:من معذرت میخوام نباید تنهات میذاشتم اگه کنارت بودم اینجوری نمیشدی منو ببخش ا.ت نباید میرفتم نباید بدون خبر دادن به تو میرفتم اگه اتفاقی دیگهی میافتاد!!
طاقت گریه کردنش رو نداشتم چطور دلم اومد ناراحتش کنم
ا.ت:فقط قول بدی دیگه اینکارو نمیکنی..
سریع با پشت دستاش اشکاش رو پس زد و با چشمای که رد اشک هنوزم توش پیدا بود نگام کرد و با صدای که از خوشحالی کمی میلرزید گفت
یونگی:قول میدم.
یونگی اومد و کنارم روی تخت نشست و دستم رو توی دستش گرفت و حین اینکه نوازشش میکرد باهام حرف میزد.
یونگی:الان حالت خوبه؟
ا.ت:زیاد نه ولی بهتر از قبلم،دکتر چی گفت نگفت چیم شده؟!
یونگی:ازت آزمایش گرفتن منتظر جوابن شاید الانا بیاد.
حرفش تموم شده دکتر با یکی از پرستارها و لیا وارد اتاق شدن،هردو نگران بهم نگاه کردیم ترس از اينکه نکنه خبری بدی باشه باعث شده بود هردومون بدجور دلشوره داشته باشیم،یونگی محکم دستم رو گرفت و رو به دکتر گفت.
یونگی:خانم دکتر جواب آزمایشات!
خ/دکتر:خب خب آقا و خام 'مین' خبری خوبی برای هردوتون دارم،قراره عضوی به جمعتون اضافه بشه خانم 'مین' بارداره.
یونگی:باردار.!!!!
مامان ميشدم؟چقدر منتظر این خبر بودیم طبق آزمایشات که قبلا انجام داده بودیم،فقط ۳۰٪ ممکن بود،یعنی امیدی برامون وجود نداشت،تا روزی این خوشحالی رو هم جشن بگیریم،دکتر زمانیکه فهمید هردومون تو شوک رفتیم با پرستار و لیا هر سه از اتاق رفتن بیرون و دوباره منو یونگی تنها موندیم.
ا.ت:درست شنيدم؟قراره مامان بابا بشیم،یونگی این خوابه مگه نه.....(لکنت،شوکزده)
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
پارت ۲
سقف سفید اولین چیزی بود که بعد از باز کردن چشمام دیدمش با چندبار باز و بسته کردن چشمام دیدم نسبت به اطرافم بهتر شد و بعد از اینکه فهمیدم تو یکی از اتاق های بیمارستانم،رد نگاهم به اطراف چرخید.
یونگی رو بغل دستم دیدم که روی زمین نشسته بود و سرش رو روی دستاش که دستم رو گرفته بود گذاشته بود اون یکی دستم رو بلند کردم تا آروم سرش رو نوازش کنم،که سرش رو بلند کرد،سریع دستم رو ازش دور کردم و سرم رو سمت مخالف چرخوندم.
کش و قوسی به خودش داد و بلند شد میخواست بره که متوجه باز بودن چشمام شد.
یونگی:ا.ت!!بهوش اومدی؟
قهر بودم چرا این همه وقت خبری ازش نبود و الان ازم میپرسه بهوش اومدم!نه!صبر کن من چرا از هوش رفته بود؟
یونگی:چرا چیزی نمیگی حالت خوبه!؟
جملهش رو با نگرانی با اتمام رسوند و نزدیکم اومد،دستش رو روی پیشونیم گذاشت و بعد از چک کردن تبم کمی لبخند زد.
یونگی:تبتم که قطع شده.
ا.ت:کجا بودی؟چند روزه که پیدات نیست!
یونگی:معذرت میخوام ا.ت نمیدونم چجوری توضیح بدم،درگیر کارا بودم مجبور شدم برم یه سفر چند روزه گوشیم رو تو دفتر جا گذاشته بودم و اونجاهم اونقدر سرم شلوغ بود که نتونستم باهات تماس بگیرم بهت حق میدم که باهام حرف نزنی.
سرش رو تأسفبار پایین انداخت،از خودم بدم اومد چجوری تونستم فکری بدی راجع بهش داشته باشم عجب احمقی بودم من،سرم رو سمتش برگردوندم که رد اشک رو روی گونههاش دیدم
یونگی:من معذرت میخوام نباید تنهات میذاشتم اگه کنارت بودم اینجوری نمیشدی منو ببخش ا.ت نباید میرفتم نباید بدون خبر دادن به تو میرفتم اگه اتفاقی دیگهی میافتاد!!
طاقت گریه کردنش رو نداشتم چطور دلم اومد ناراحتش کنم
ا.ت:فقط قول بدی دیگه اینکارو نمیکنی..
سریع با پشت دستاش اشکاش رو پس زد و با چشمای که رد اشک هنوزم توش پیدا بود نگام کرد و با صدای که از خوشحالی کمی میلرزید گفت
یونگی:قول میدم.
یونگی اومد و کنارم روی تخت نشست و دستم رو توی دستش گرفت و حین اینکه نوازشش میکرد باهام حرف میزد.
یونگی:الان حالت خوبه؟
ا.ت:زیاد نه ولی بهتر از قبلم،دکتر چی گفت نگفت چیم شده؟!
یونگی:ازت آزمایش گرفتن منتظر جوابن شاید الانا بیاد.
حرفش تموم شده دکتر با یکی از پرستارها و لیا وارد اتاق شدن،هردو نگران بهم نگاه کردیم ترس از اينکه نکنه خبری بدی باشه باعث شده بود هردومون بدجور دلشوره داشته باشیم،یونگی محکم دستم رو گرفت و رو به دکتر گفت.
یونگی:خانم دکتر جواب آزمایشات!
خ/دکتر:خب خب آقا و خام 'مین' خبری خوبی برای هردوتون دارم،قراره عضوی به جمعتون اضافه بشه خانم 'مین' بارداره.
یونگی:باردار.!!!!
مامان ميشدم؟چقدر منتظر این خبر بودیم طبق آزمایشات که قبلا انجام داده بودیم،فقط ۳۰٪ ممکن بود،یعنی امیدی برامون وجود نداشت،تا روزی این خوشحالی رو هم جشن بگیریم،دکتر زمانیکه فهمید هردومون تو شوک رفتیم با پرستار و لیا هر سه از اتاق رفتن بیرون و دوباره منو یونگی تنها موندیم.
ا.ت:درست شنيدم؟قراره مامان بابا بشیم،یونگی این خوابه مگه نه.....(لکنت،شوکزده)
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱.۵k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.