Petrose/پتروس
Petrose/پتروس
Part Seven/پارت هفت
♤~♤~♤~♤~♤
هنگامی که به خانه رسیدم،خیلی خسته بودم.برای همین مستقیم به تخت رفتم.هنوز ساعت 11 هم نشده بود.فکر کنم دیشب خوب نخوابیده بودم که الان به خواب نیاز داشتم؛شاید هم خوب خوابیده بودم و فقط نیاز داشتم استراحت کنم،که بتوانم حداقل نیمی از اتفاقات امروز صبح را هضم کنم.
ماجرای دیشب را که دازای برایم تعریف کرد،طرز برخورد من با دانستن ماجرا و...و نوع رفتار دازای بعد از رفتار من.
چشمانم را بستم؛خسته بودم،اما نه خستهی خواب.برای همین،چند باری غلت زدم،اما فایدهای نداشت.بلند شدم و روی تختم نشستم.کمی به اطراف نگاه کردم و بعد به لباسهایم؛هنوز لباسهای دیشبم را به تن داشتم.آهی کشیدم و سپس بلند شدم؛تصمیم داشتم به حمام بروم.شاید کمی حالم را بهتر کند.
کت و کلاهم را قبل از اینکه وارد حمام شوم درآوردم و روی چوب رختی آویزان کردم.همانطور که درحال باز کردن دکمههای لباسم بودم،وارد حمام شدم.لباسم را درآوردم و با بالا تنهای برهنه جلوی وان حمام ایستادم؛شیر آب را باز کردم تا وان پر شود.
اکثر اوقات،چند بطری شراب کنار وان در حمام میگذاشتم برای اینکه موقع حمام عادت داشتم شراب بخورم.ولی حالا انگار آن بطریها غیبشان زده بود.البته غیبشان نزده بود،بلکه تمامشان کرده بودم.
به وان نگاهی انداختم تا ببینم پر شده یا نه؛هنوز مانده بود تا پر شود.از اتاق بیرون رفتم و به طبقهی پایین رفتم.وارد قسمت بار خانه شدم؛جایی که همیشه پر از شرابهای گوناگون و موردعلاقهی من بود.کمی قفسههای شراب را گشتم و در آخر سه بطری شراب برداشتم؛در بطریها را باز کردم.درحالی که،بطریها را بغل کرده بودم و به سینهام چسبانده بودم تا نیافتد،به حمام بازگشتم.
وقتی وارد حمام شدم،کمی بخار فضا را گرفته بود و این باعث شد کمی نفس کشیدن برایم سخت شود.بطریها را روی میز کوچکی که کنار وان حمام بود گذاشتم.وان تقریبا پر شده بود،پس شیر آب را بستم.شلوار و باکسرم¹ را درآوردم و آرام داخل وان نشستم.با برخورد آب نسبتا داغ به بدنم،لرزی به بدن وارد شد.
موقعی که در وان نشستم،کمی بدنم را برانداز کردم.از حق نگذریم،بدن بینقصی دارم.بعد از برانداز کردن بدنم یکی از بطریهای شراب را برداشتم و کمی از آن نوشیدم.بطری را در دستم نگه داشتم؛ولی مراقب بودم که نریزد ویا آب داخلش نرود.چشمانم را بستم و سرم را به دیوار کاشی شدهی پشت سرم تکیه دادم.
کمی حالم بهتر شد؛کمی آرامش.کمی از افکار مزاحمم دور شده بودم؛افکار مربوط به دازای... .
...
♤~♤~♤~♤~♤
Part Seven/پارت هفت
♤~♤~♤~♤~♤
هنگامی که به خانه رسیدم،خیلی خسته بودم.برای همین مستقیم به تخت رفتم.هنوز ساعت 11 هم نشده بود.فکر کنم دیشب خوب نخوابیده بودم که الان به خواب نیاز داشتم؛شاید هم خوب خوابیده بودم و فقط نیاز داشتم استراحت کنم،که بتوانم حداقل نیمی از اتفاقات امروز صبح را هضم کنم.
ماجرای دیشب را که دازای برایم تعریف کرد،طرز برخورد من با دانستن ماجرا و...و نوع رفتار دازای بعد از رفتار من.
چشمانم را بستم؛خسته بودم،اما نه خستهی خواب.برای همین،چند باری غلت زدم،اما فایدهای نداشت.بلند شدم و روی تختم نشستم.کمی به اطراف نگاه کردم و بعد به لباسهایم؛هنوز لباسهای دیشبم را به تن داشتم.آهی کشیدم و سپس بلند شدم؛تصمیم داشتم به حمام بروم.شاید کمی حالم را بهتر کند.
کت و کلاهم را قبل از اینکه وارد حمام شوم درآوردم و روی چوب رختی آویزان کردم.همانطور که درحال باز کردن دکمههای لباسم بودم،وارد حمام شدم.لباسم را درآوردم و با بالا تنهای برهنه جلوی وان حمام ایستادم؛شیر آب را باز کردم تا وان پر شود.
اکثر اوقات،چند بطری شراب کنار وان در حمام میگذاشتم برای اینکه موقع حمام عادت داشتم شراب بخورم.ولی حالا انگار آن بطریها غیبشان زده بود.البته غیبشان نزده بود،بلکه تمامشان کرده بودم.
به وان نگاهی انداختم تا ببینم پر شده یا نه؛هنوز مانده بود تا پر شود.از اتاق بیرون رفتم و به طبقهی پایین رفتم.وارد قسمت بار خانه شدم؛جایی که همیشه پر از شرابهای گوناگون و موردعلاقهی من بود.کمی قفسههای شراب را گشتم و در آخر سه بطری شراب برداشتم؛در بطریها را باز کردم.درحالی که،بطریها را بغل کرده بودم و به سینهام چسبانده بودم تا نیافتد،به حمام بازگشتم.
وقتی وارد حمام شدم،کمی بخار فضا را گرفته بود و این باعث شد کمی نفس کشیدن برایم سخت شود.بطریها را روی میز کوچکی که کنار وان حمام بود گذاشتم.وان تقریبا پر شده بود،پس شیر آب را بستم.شلوار و باکسرم¹ را درآوردم و آرام داخل وان نشستم.با برخورد آب نسبتا داغ به بدنم،لرزی به بدن وارد شد.
موقعی که در وان نشستم،کمی بدنم را برانداز کردم.از حق نگذریم،بدن بینقصی دارم.بعد از برانداز کردن بدنم یکی از بطریهای شراب را برداشتم و کمی از آن نوشیدم.بطری را در دستم نگه داشتم؛ولی مراقب بودم که نریزد ویا آب داخلش نرود.چشمانم را بستم و سرم را به دیوار کاشی شدهی پشت سرم تکیه دادم.
کمی حالم بهتر شد؛کمی آرامش.کمی از افکار مزاحمم دور شده بودم؛افکار مربوط به دازای... .
...
♤~♤~♤~♤~♤
۷۴۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.