پارت ۳۹ : ح اکمان جهنم
رسیدن خونه ا.ت زودتر تز ماشین پیاده شد و سریع رفت تو خونه و پرید رفت تو اتاقش
جونگ کوکم بعد تز پارک ماشینش رفت داخل و دید همه دارن چای میخون تز اون چای هتی هل و دارچین با گل محمدی خیلی دلش برای این طعم تنگ شده بود پس سری بدون سلام یه دونه تر فنجون های.داغ چایی رو برداست
و شروع کرد به خوردن
آقا ممد رضا: پسر آروم تر مال خودته داغه میزاشتی یکم سرد بشه بعد
جونگ کوک : وایی دس رو دلم نزار که آتیشه باباجون
امیر : این چش بود زرتی رفت توی اتاقش و درش بست
جونگ کوک: چیزه اون نه چیزی نیست حالش خوبه
امیر : جونگ کوک چشمات میگن یه چیز دیگست
جونگ کوک : نه العان نه و دستش رو صورتش گذاشت و صورتش رو پوشوند و ناله تی تز درد و ناراحتی سر داد که کامل مشخص بود
امیر : چی شده بهم بگو
جونگ کوک : خیلی داشت بهمون خوشم میگذشت لباس خریدیم و بستنی خوردیم شهر بازی رفتیم ولی
زهرا خانم : ولی چی
جونگ کوک : خواهش میکنم یه چیز میگم لطفا عصبانی نشید خواهش میکنم لطفا
آقا ممد رضا: بگو پسرم ما گوشمون به توعه
جونگ کوک : راستش چیزه هوف من رفتم کارت شهربازی شارژ کنم برای فردا که دوباره همه باهم بریم که چیشد امم یه پسره دست ا.ت رو گرفت میخواست زورکی با خودش ببرتش که من رسیدم پسر تا مرگ زدم و دادمش پلیس و توی ماشین به ا.ت اعتراف کردم
همه داشتن با آرامش چایی میخوردن که با جمله آخر جونگ کوک همه چایی هاشون از دعنشون ریخت بیرون و با تعجب به جونگ کوک نگاه کردن که امیر با عصبانیت بلند شد و یقه ی چونگ کوک رو گرفت
امیر : مرتیکه با خواهرم چیکار کرده
جونگ کوک : به خدا فقط دستش گرفته بود غلط دیگه ای نکرده بود
امیر نفس راحتی کشید و گفت: بشین دوماد
جونگ کوک: چی
امیر : مرتیکه تو چیت کمه که نزاریم دوماد ما بشی
جونگ کوک : یعنی قبول میکنید ( با ذوق )
زهرا خانم : آره مادر تو یه ماه اینجایی میشناسمت خوبی سالمی مهم تز من قبولت دارم
که پسرا بلند شدن و جیغ و سوت کشیدن و رقصیدن
آقا ممد رضا: ولی من مخالفم
یهو همه مثل مجسمه شدن
جونگ کوکم بعد تز پارک ماشینش رفت داخل و دید همه دارن چای میخون تز اون چای هتی هل و دارچین با گل محمدی خیلی دلش برای این طعم تنگ شده بود پس سری بدون سلام یه دونه تر فنجون های.داغ چایی رو برداست
و شروع کرد به خوردن
آقا ممد رضا: پسر آروم تر مال خودته داغه میزاشتی یکم سرد بشه بعد
جونگ کوک : وایی دس رو دلم نزار که آتیشه باباجون
امیر : این چش بود زرتی رفت توی اتاقش و درش بست
جونگ کوک: چیزه اون نه چیزی نیست حالش خوبه
امیر : جونگ کوک چشمات میگن یه چیز دیگست
جونگ کوک : نه العان نه و دستش رو صورتش گذاشت و صورتش رو پوشوند و ناله تی تز درد و ناراحتی سر داد که کامل مشخص بود
امیر : چی شده بهم بگو
جونگ کوک : خیلی داشت بهمون خوشم میگذشت لباس خریدیم و بستنی خوردیم شهر بازی رفتیم ولی
زهرا خانم : ولی چی
جونگ کوک : خواهش میکنم یه چیز میگم لطفا عصبانی نشید خواهش میکنم لطفا
آقا ممد رضا: بگو پسرم ما گوشمون به توعه
جونگ کوک : راستش چیزه هوف من رفتم کارت شهربازی شارژ کنم برای فردا که دوباره همه باهم بریم که چیشد امم یه پسره دست ا.ت رو گرفت میخواست زورکی با خودش ببرتش که من رسیدم پسر تا مرگ زدم و دادمش پلیس و توی ماشین به ا.ت اعتراف کردم
همه داشتن با آرامش چایی میخوردن که با جمله آخر جونگ کوک همه چایی هاشون از دعنشون ریخت بیرون و با تعجب به جونگ کوک نگاه کردن که امیر با عصبانیت بلند شد و یقه ی چونگ کوک رو گرفت
امیر : مرتیکه با خواهرم چیکار کرده
جونگ کوک : به خدا فقط دستش گرفته بود غلط دیگه ای نکرده بود
امیر نفس راحتی کشید و گفت: بشین دوماد
جونگ کوک: چی
امیر : مرتیکه تو چیت کمه که نزاریم دوماد ما بشی
جونگ کوک : یعنی قبول میکنید ( با ذوق )
زهرا خانم : آره مادر تو یه ماه اینجایی میشناسمت خوبی سالمی مهم تز من قبولت دارم
که پسرا بلند شدن و جیغ و سوت کشیدن و رقصیدن
آقا ممد رضا: ولی من مخالفم
یهو همه مثل مجسمه شدن
۴.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.