وقتی پدر ناتنیته..pاخر
وقتی پدر ناتنیته..pاخر
#فلیکس #جیسونگ #هیونجین #لینو #سونگمین #چان #جونگین #چانگبین
دستات رو از لابه لای دستای بزرگش دراوردی
و بوسه ای کوچیکی رو گونه اش گذاشتی...
*میای بریم روی پشت بوم؟
با این حرف یهوییت تعجب کرد و با خونسردی لبخند گرمی زد...
_باشه بیا بریم ولی یه چیزی بپوش
حتما الان هوا سرده...
لبخندت بزرگ تر شد و از روی مبل بلند شدی..
*باشه باشه ولی همینجوری که حال نمیده بنظرت یکم خوراکی..؟
با فهمیدن منظورت به کیف پولش اشاره کرد..
*حیحیحی پس توهم به همون چیزی که فکر میکنم فکر میکنی..!
_من تمام اخلاق و چیزایی که دوست داری
رو میدونم...
*ولی من چیزی ازتو زیاد نمیدونم..!
_بسته دیگه خوراکی میخوای یا نه.. ؟
*بزن بریم برای خرید از سوپری کنار خونه
به خرفت خندید و از خونه بیرون اومدید شبی ساکتی بود تنها ماه به زیبایی میدرخشید..!
نگاهت به ماه بود.. که تنها با روشناییش تاریکی رو روشن می کرد..
*میدونی ماه خیلی قشنگه.. ولی خورشید ادمارو میسوزونه.. و همین باعث میشه که خورشید تنها بمونه..
_میدونی میگن ماه و خورشید مال هم هستن ولی اینجا تکلیف ستاره چی میشه؟
با این حرفش خنده ای محوی زدی.. و چشماتو بهش دوختی..
*پس نتیجه میگیریم همیشه یکی تنها میمونه..!
_پس یه عشق عمیق هم میتونه نابود بشه..
*رسیدیم
_چی کجا؟
لبخندی دندان نمایی زدی و به سوپری اشاره کردی..
_برو ببینم چی میخوای برداری..
حداقل یه چندتا چیز خریدی برای ساختن یه شب خوب کنار کسی که از بچگی بهترین شخصی بوده و هست برات..
حداقل تا رسیدن به خونه نیم ساعتی طول کشید
و از پله های اپارتمان خونه تون بالا رفتید
و تو پشت بوم باد سردی بهتون برخورد
می کرد که بنگ چان کتش رو روی شونه هات گذاشت و کنارت نشست
*اینجوری خودت یخ نمیزنی..؟
_بیخیال
*الان میرم یه کتی ژاکتی چیزی برات میارم صبر کن
میخواستی بلند بشی که مچ دستت رو گرفت.. چشماتو به چشماش بغض زدش دوختی..
کنارش نشستی و با نگرانی..
*اتفاقی افتاده؟
_تو منو دوست داری؟
*خوب معلومه دوست دارم این چه سوالیه؟
پلک هاش رو هم کمی فشار داد و تار موهاتو به پشت گوشت هدایت کرد..
و کمی صورت خودش رو بهت نزدیک کرد...
_منظورمو نمیدونی و نمیفهمی..!
وقتی ات..اون حسی که تو به من به عنوان یه برادر یا یه پدر به من داری من به تو ندارم احساسات من یه چیزی فراتر از این حرفا هست که نمیشه با کلمات توصیفش کرد...!
#فلیکس #جیسونگ #هیونجین #لینو #سونگمین #چان #جونگین #چانگبین
دستات رو از لابه لای دستای بزرگش دراوردی
و بوسه ای کوچیکی رو گونه اش گذاشتی...
*میای بریم روی پشت بوم؟
با این حرف یهوییت تعجب کرد و با خونسردی لبخند گرمی زد...
_باشه بیا بریم ولی یه چیزی بپوش
حتما الان هوا سرده...
لبخندت بزرگ تر شد و از روی مبل بلند شدی..
*باشه باشه ولی همینجوری که حال نمیده بنظرت یکم خوراکی..؟
با فهمیدن منظورت به کیف پولش اشاره کرد..
*حیحیحی پس توهم به همون چیزی که فکر میکنم فکر میکنی..!
_من تمام اخلاق و چیزایی که دوست داری
رو میدونم...
*ولی من چیزی ازتو زیاد نمیدونم..!
_بسته دیگه خوراکی میخوای یا نه.. ؟
*بزن بریم برای خرید از سوپری کنار خونه
به خرفت خندید و از خونه بیرون اومدید شبی ساکتی بود تنها ماه به زیبایی میدرخشید..!
نگاهت به ماه بود.. که تنها با روشناییش تاریکی رو روشن می کرد..
*میدونی ماه خیلی قشنگه.. ولی خورشید ادمارو میسوزونه.. و همین باعث میشه که خورشید تنها بمونه..
_میدونی میگن ماه و خورشید مال هم هستن ولی اینجا تکلیف ستاره چی میشه؟
با این حرفش خنده ای محوی زدی.. و چشماتو بهش دوختی..
*پس نتیجه میگیریم همیشه یکی تنها میمونه..!
_پس یه عشق عمیق هم میتونه نابود بشه..
*رسیدیم
_چی کجا؟
لبخندی دندان نمایی زدی و به سوپری اشاره کردی..
_برو ببینم چی میخوای برداری..
حداقل یه چندتا چیز خریدی برای ساختن یه شب خوب کنار کسی که از بچگی بهترین شخصی بوده و هست برات..
حداقل تا رسیدن به خونه نیم ساعتی طول کشید
و از پله های اپارتمان خونه تون بالا رفتید
و تو پشت بوم باد سردی بهتون برخورد
می کرد که بنگ چان کتش رو روی شونه هات گذاشت و کنارت نشست
*اینجوری خودت یخ نمیزنی..؟
_بیخیال
*الان میرم یه کتی ژاکتی چیزی برات میارم صبر کن
میخواستی بلند بشی که مچ دستت رو گرفت.. چشماتو به چشماش بغض زدش دوختی..
کنارش نشستی و با نگرانی..
*اتفاقی افتاده؟
_تو منو دوست داری؟
*خوب معلومه دوست دارم این چه سوالیه؟
پلک هاش رو هم کمی فشار داد و تار موهاتو به پشت گوشت هدایت کرد..
و کمی صورت خودش رو بهت نزدیک کرد...
_منظورمو نمیدونی و نمیفهمی..!
وقتی ات..اون حسی که تو به من به عنوان یه برادر یا یه پدر به من داری من به تو ندارم احساسات من یه چیزی فراتر از این حرفا هست که نمیشه با کلمات توصیفش کرد...!
۱۹.۰k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.