پارت ۳۳
صبح روز بعد از زبان ات:
با سر صدایی که از پایین میشنیدم چشامو آروم باز کردم فک کنم این خدمتکارا بودن که داشتن دعوا میکردن سعی کردم بخوابم ولی مگه میشد اههه بر عکس تصورم هم لباسام مرتب بود و بدنم هم پانسمان شده بود و درد نداشتم ولی بدنم خسته و کوفته بود از تخت عصبی اومدم پایین و در اتاقو باز کردم و رفتم پایین این جونکوک کدوم گوریه که اینا رو خفه نمیکنه رفتم تو آشپزخونه داشتن دعوا میکردن تا منو دیدن تعظیم کردن با عصبانیت و داد گفتم»چه مرگتونه دوباره دو دقیقه خفه شید دیگه اهههه
خدمتکار»خانم ما معذرت میخوایم(ترس)
گفتم»یه بار دیگه فقط یه بار دیگه صداموتونو تو این عمارت ببرین بالا خودم اون زبونتونو میبرم هرزه ها گمشید برید سر کارتون(داد)
خدمتکار»چ....چشم
یهو جونکوک با تعجب اومد تو آشپزخونه و گفت»چیشده بیب؟!
بی تفاوت و اخم کرده از کنارش رد شدم و رفتم بالا تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت و سرمو توی بالشت فشردم و سعی کردم بخوابم جونکوک هم پشت سرم اومد تو اتاق و با بالا پایین شدن تخت فهمیدم اومد روی تخت و بغلم کرد و سرمو بوسید گفت»بیب چرا اینقدر عصبیی
گفتم»میشه ساکت شی دو دقیقه میخوام خبر مرگم بخوابم اگه شما گذاشتید (عصبانی)
گفت»کاریت ندارم اول صبحی چته ات
چیزی نگفتم که گفت»میدونم از دستم دلخوری بابت دیشب ازت معذرت میخوام بیب عصبی بودم
گفتم»ادم عصبی که میشه هر غلطی دلش میخواد که نمیکنه
گفت»ات داری میری رو مخمااا دوباره اون زبون درازت اخر کار دستت میده مراقب حرف زدنت باش با ددیت درست صحبت کن
گفتم»کوک میشه بری بیرون
گفت»دارم میرم دارک وب بیب بیا بریم پایین صبحونه بخور
گفتم»میخوام بخوابم الان بعد میرم میخورم
گفت»باشه خدافظ
گفتم»خدافظ
بعد سرمو بوسید و از رو تخت پاشد و با صدای بسته شدن در فهمیدم رفته سرمو از روی بالشت برداشتم با یاد آوری دیشب که باهام چیکار کرد بغض کردم ولی سعی کردم گریه نکنم بلند شدم و رفتم جلو آینه موهام شبیه جن شده بود شونه رو از روی میز برداشتم و موهامو صاف کردم و بعد رفتم و صورتمو شستم و از دستشویی اومدم بیرون و رفتم پایین تا صبحونه بخورم از ترس من همه ساکت بودن و مشغول کاراشون بودن میز صبحونه هم آماده بود به گفته کوک، کوک همیشه ساعت ۶ بیدار میشه ولی من ۱۰ برای همین وایمیسه با هم صبحونه بخوریم مث اینکه امروز چون باهاش قهر بودم زود تر خورده منم رفتم و نشستم و صبحونه خوردم
با سر صدایی که از پایین میشنیدم چشامو آروم باز کردم فک کنم این خدمتکارا بودن که داشتن دعوا میکردن سعی کردم بخوابم ولی مگه میشد اههه بر عکس تصورم هم لباسام مرتب بود و بدنم هم پانسمان شده بود و درد نداشتم ولی بدنم خسته و کوفته بود از تخت عصبی اومدم پایین و در اتاقو باز کردم و رفتم پایین این جونکوک کدوم گوریه که اینا رو خفه نمیکنه رفتم تو آشپزخونه داشتن دعوا میکردن تا منو دیدن تعظیم کردن با عصبانیت و داد گفتم»چه مرگتونه دوباره دو دقیقه خفه شید دیگه اهههه
خدمتکار»خانم ما معذرت میخوایم(ترس)
گفتم»یه بار دیگه فقط یه بار دیگه صداموتونو تو این عمارت ببرین بالا خودم اون زبونتونو میبرم هرزه ها گمشید برید سر کارتون(داد)
خدمتکار»چ....چشم
یهو جونکوک با تعجب اومد تو آشپزخونه و گفت»چیشده بیب؟!
بی تفاوت و اخم کرده از کنارش رد شدم و رفتم بالا تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت و سرمو توی بالشت فشردم و سعی کردم بخوابم جونکوک هم پشت سرم اومد تو اتاق و با بالا پایین شدن تخت فهمیدم اومد روی تخت و بغلم کرد و سرمو بوسید گفت»بیب چرا اینقدر عصبیی
گفتم»میشه ساکت شی دو دقیقه میخوام خبر مرگم بخوابم اگه شما گذاشتید (عصبانی)
گفت»کاریت ندارم اول صبحی چته ات
چیزی نگفتم که گفت»میدونم از دستم دلخوری بابت دیشب ازت معذرت میخوام بیب عصبی بودم
گفتم»ادم عصبی که میشه هر غلطی دلش میخواد که نمیکنه
گفت»ات داری میری رو مخمااا دوباره اون زبون درازت اخر کار دستت میده مراقب حرف زدنت باش با ددیت درست صحبت کن
گفتم»کوک میشه بری بیرون
گفت»دارم میرم دارک وب بیب بیا بریم پایین صبحونه بخور
گفتم»میخوام بخوابم الان بعد میرم میخورم
گفت»باشه خدافظ
گفتم»خدافظ
بعد سرمو بوسید و از رو تخت پاشد و با صدای بسته شدن در فهمیدم رفته سرمو از روی بالشت برداشتم با یاد آوری دیشب که باهام چیکار کرد بغض کردم ولی سعی کردم گریه نکنم بلند شدم و رفتم جلو آینه موهام شبیه جن شده بود شونه رو از روی میز برداشتم و موهامو صاف کردم و بعد رفتم و صورتمو شستم و از دستشویی اومدم بیرون و رفتم پایین تا صبحونه بخورم از ترس من همه ساکت بودن و مشغول کاراشون بودن میز صبحونه هم آماده بود به گفته کوک، کوک همیشه ساعت ۶ بیدار میشه ولی من ۱۰ برای همین وایمیسه با هم صبحونه بخوریم مث اینکه امروز چون باهاش قهر بودم زود تر خورده منم رفتم و نشستم و صبحونه خوردم
۴۳.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.