تیمارستان انسان ها
تیمارستان انسان ها
part 23
داشتیم غذامونو میخوردیم ک جونگ کوک یهو در گوشم گفت: ماریا..آب میخوام..(وقتی بچه بودم همش در گوش مامانم ازین حرفا میزدم😂😃)
_ عایششش باشه.
_مرسی
براش آب ریختم و دادم دستش ک بخوره.
در همین حین هم کای همش در گوش پدربزرگش پچ پچ میکرد.
کوک داشت آب میخورد ک یهو پدربزرگ کلارا گفت: خب دخترم، شما قصد ازدواج نداری؟(عجب😂)
ویو جونگ کوک:)
داشتم آب میخوردم ک یهو پدربزرگ کلارا گفت:خب دخترم، شما قصد ازدواج نداری؟(نمد چرا خندم میگیره😂)
یهو آب پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن.
_ خب من..من الان موقعیتشو ندارم،وگرنه با کوک ازدواج میکردم.
لبخندی از رضایت روی لبام نقش بست.
ویو ماریا:)
غذام و تموم کردم و ظرفشو گذاشتم تو آشپزخونه و گفتم: بچه ها غذاتون تموم شد بیاید بالا.
رفتم بالا و گوشیمو باز کردم بلخره ک باید ی کاری میکردم. باید ی کاری هم پیدا کنیم ک یکم پول دستمون بیاد و بتونیم ی خونه هم اجاره کنیم. عایششش من حال ندارم:((
در اتاقو باز کردم و جونگ کوک و دیدم ک تو راهرو سرگردونه😂
_ کوک،بیا اینجا.
سریع ب حرفم واکنش نشون داد و اومد تو اتاق.
_ به به چ اتاقی.
_ کوککک
_ببخشید.
_ الان ما یسری مشکلات بزرگتری داریم. اول اینکه سویین ردیاب موبایلم و زده و باید بریم ی گوشی و سیمکارت جدید بخریم. علاوه بر گوشی و سیمکارت، باید پول اجاره ی خونه رو جور کنیم و حتی خریدش چون تا آخر عمرمون نمیتونیم اینجا بمونیم.
_خب میریم خونه قبلیمون.
_اونجا هم تحت نظر پلیسه.
کوک دستشو گذاشت رو سرش و رو تخت دراز کشید.
_من..واقعا نمیدونم باید چیکار کنیم.
_ قدم اول باید کار پیدا کنیم.
_کار؟ کار چی؟
_گفتم باید "پیدا" کنیم.
÷ من ی کلاب میشناسم ک گارسون نیاز داره.
×و البته ی قمارباز حرفه ای
_ شما دوتا کی اومدین؟
×الان قربونت برم.
کوک یهو گفت: خب پاشید بریم اون کلابی ک میگی.
÷باشه
خیلی دوست داشتم رانندگی کنم.
_ ایندفعه من رانندگی میکنم، خوب؟
× باشه خانوم دکتر
کوک: ب..بلدی؟
_منو دست کم گرفتی؟
_ نه ب خدا، خب بریم لباس بپوشیم.
کلارا و کای از اتاق رفتن بیرون و من موندم و کوک.
_کوک
_ بله؟
_ برو بیرون لباس عوض کنم.
_ عمرا، من راحتم عوض کن.
_ کوککک
_نمیتونی منو پرت کنی بیرون.
_ عایششش.
لباسامو در آوردم ی نیم تنه کوتاه و کت لی با شلوار جین پوشیدم کلاه گذاشتم و چتریامو ریختم رو صورتم و مرتبشون کردم.
_چطور شدم؟
_عالی، ولی ی چیزی کم داری.
_چی؟
دستشو کرد زیر بالش و ی گردنبند قلب نصف انداخت گردنم.
_ حالا عالی شدی بیبی گرل.
_ جئوننن.
_ خب مگه چیه؟ تازه نصف دیگه قلب هم دست خودمه.
و گردنبند خودشو در آورد ولی نتونست گردنش کنه.
_ ماریا...کمک..
_باشه
گردنبندو واسش انداختم و گونشو بوسیدم.
part 23
داشتیم غذامونو میخوردیم ک جونگ کوک یهو در گوشم گفت: ماریا..آب میخوام..(وقتی بچه بودم همش در گوش مامانم ازین حرفا میزدم😂😃)
_ عایششش باشه.
_مرسی
براش آب ریختم و دادم دستش ک بخوره.
در همین حین هم کای همش در گوش پدربزرگش پچ پچ میکرد.
کوک داشت آب میخورد ک یهو پدربزرگ کلارا گفت: خب دخترم، شما قصد ازدواج نداری؟(عجب😂)
ویو جونگ کوک:)
داشتم آب میخوردم ک یهو پدربزرگ کلارا گفت:خب دخترم، شما قصد ازدواج نداری؟(نمد چرا خندم میگیره😂)
یهو آب پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن.
_ خب من..من الان موقعیتشو ندارم،وگرنه با کوک ازدواج میکردم.
لبخندی از رضایت روی لبام نقش بست.
ویو ماریا:)
غذام و تموم کردم و ظرفشو گذاشتم تو آشپزخونه و گفتم: بچه ها غذاتون تموم شد بیاید بالا.
رفتم بالا و گوشیمو باز کردم بلخره ک باید ی کاری میکردم. باید ی کاری هم پیدا کنیم ک یکم پول دستمون بیاد و بتونیم ی خونه هم اجاره کنیم. عایششش من حال ندارم:((
در اتاقو باز کردم و جونگ کوک و دیدم ک تو راهرو سرگردونه😂
_ کوک،بیا اینجا.
سریع ب حرفم واکنش نشون داد و اومد تو اتاق.
_ به به چ اتاقی.
_ کوککک
_ببخشید.
_ الان ما یسری مشکلات بزرگتری داریم. اول اینکه سویین ردیاب موبایلم و زده و باید بریم ی گوشی و سیمکارت جدید بخریم. علاوه بر گوشی و سیمکارت، باید پول اجاره ی خونه رو جور کنیم و حتی خریدش چون تا آخر عمرمون نمیتونیم اینجا بمونیم.
_خب میریم خونه قبلیمون.
_اونجا هم تحت نظر پلیسه.
کوک دستشو گذاشت رو سرش و رو تخت دراز کشید.
_من..واقعا نمیدونم باید چیکار کنیم.
_ قدم اول باید کار پیدا کنیم.
_کار؟ کار چی؟
_گفتم باید "پیدا" کنیم.
÷ من ی کلاب میشناسم ک گارسون نیاز داره.
×و البته ی قمارباز حرفه ای
_ شما دوتا کی اومدین؟
×الان قربونت برم.
کوک یهو گفت: خب پاشید بریم اون کلابی ک میگی.
÷باشه
خیلی دوست داشتم رانندگی کنم.
_ ایندفعه من رانندگی میکنم، خوب؟
× باشه خانوم دکتر
کوک: ب..بلدی؟
_منو دست کم گرفتی؟
_ نه ب خدا، خب بریم لباس بپوشیم.
کلارا و کای از اتاق رفتن بیرون و من موندم و کوک.
_کوک
_ بله؟
_ برو بیرون لباس عوض کنم.
_ عمرا، من راحتم عوض کن.
_ کوککک
_نمیتونی منو پرت کنی بیرون.
_ عایششش.
لباسامو در آوردم ی نیم تنه کوتاه و کت لی با شلوار جین پوشیدم کلاه گذاشتم و چتریامو ریختم رو صورتم و مرتبشون کردم.
_چطور شدم؟
_عالی، ولی ی چیزی کم داری.
_چی؟
دستشو کرد زیر بالش و ی گردنبند قلب نصف انداخت گردنم.
_ حالا عالی شدی بیبی گرل.
_ جئوننن.
_ خب مگه چیه؟ تازه نصف دیگه قلب هم دست خودمه.
و گردنبند خودشو در آورد ولی نتونست گردنش کنه.
_ ماریا...کمک..
_باشه
گردنبندو واسش انداختم و گونشو بوسیدم.
۴.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.