جرعت و حقیقت ... part 5
کوک محکم لباشو رو لبای تو میزاره
یونا :😳
معلم : چیکار دارین می کنین ؟
یونا : عام هیچی به خدااا " خدا را شکر هیچ کس ندید
( این علامت ذهنشونه " )
کوک : خب چیه چرا هل کردی ؟ چرا قیافت اینجوریه؟ مگه بده دوس دخترمو بوسیدم؟
یونا : په نه خوبه می دونی اگه مدیر بفهمه جرمون میده !؟ بچه نشو
کوک : خب جرمون بده
یونا : یاااا فک کنم رفته بودی دست شویی یکی با مایتابه زده تو سرت
کوک : مایتابه از کجات در آوردی؟
یونا : به تو چه
کوک : تو را باید ادبت کنم این جوری نمیشه .
یونا : دستت بهم بخوره من می دونمو ... * که زنگ خورد
ویو یونا
آخيش این زنگ آخر بودا کیفمو برداشتم و راه افتادم کوکم که رفته بود پیش هرزش هوفففف ... اگه برم خونم اونم میاد اعصابشو ندارم پس میرم خونه مامانم هعی اونجا هم که مامانم سوال پیچم میکنه جایی ندارم برم ولش کن اصلا میرم خوش می گذرونم با همون لباس های مدرسم راه افتادم تو خیابونا و برا خودم حال می کردم داشتم همین جوری زیر آسمون پر ستاره راه می رفتم که یهو یادم افتاد چند روز دیگه اردو مدرسه داریم چرا باید اینو الان یادم میومد ریده شد تو حالم نزدیک پارک که شدم خوردم به یه نفر سرمو بالا آوردم چیزش بگم که یهو ...
داداشمو دیدم هوففففف عالی شد بعد از ۶ ماه اومده واییییی
داداشش : او یونا تویی چقدر بزرگ شدی
یونا : مگه آدما تو شیش ماه هم بزرگ میشن ؟ 😑
داداشش : هعی ، فک کنم الان دیگه بتونی ویسکی یا همچین چیزایی بخوری نه ؟
یونا : هوم خب آره می تونم بخورم
داداشش: میشه یکم همراهیم کنی ؟ ، حالم خوب نیست
یونا : باشه ، بریم ، پیش به سوی بار
داداشش : خنده ی ریز *
رفتیم بار و آنقدر نوشیدم تا مست شدم داداشم زیاد نخورد ولی بازم یکم مست بود زنگ زد به بابام بیاد دنبالش منم پیاده راه خونه را در پیش گرفتم رسیدم خونه همون جا رو زمین نشستم اون قدری حالم خوب نبود که کلیدو بتونم بکنم تو در و بازش کنم همین جوری نشسته بودم که یهو ...
لایک : ۱۳
یونا :😳
معلم : چیکار دارین می کنین ؟
یونا : عام هیچی به خدااا " خدا را شکر هیچ کس ندید
( این علامت ذهنشونه " )
کوک : خب چیه چرا هل کردی ؟ چرا قیافت اینجوریه؟ مگه بده دوس دخترمو بوسیدم؟
یونا : په نه خوبه می دونی اگه مدیر بفهمه جرمون میده !؟ بچه نشو
کوک : خب جرمون بده
یونا : یاااا فک کنم رفته بودی دست شویی یکی با مایتابه زده تو سرت
کوک : مایتابه از کجات در آوردی؟
یونا : به تو چه
کوک : تو را باید ادبت کنم این جوری نمیشه .
یونا : دستت بهم بخوره من می دونمو ... * که زنگ خورد
ویو یونا
آخيش این زنگ آخر بودا کیفمو برداشتم و راه افتادم کوکم که رفته بود پیش هرزش هوفففف ... اگه برم خونم اونم میاد اعصابشو ندارم پس میرم خونه مامانم هعی اونجا هم که مامانم سوال پیچم میکنه جایی ندارم برم ولش کن اصلا میرم خوش می گذرونم با همون لباس های مدرسم راه افتادم تو خیابونا و برا خودم حال می کردم داشتم همین جوری زیر آسمون پر ستاره راه می رفتم که یهو یادم افتاد چند روز دیگه اردو مدرسه داریم چرا باید اینو الان یادم میومد ریده شد تو حالم نزدیک پارک که شدم خوردم به یه نفر سرمو بالا آوردم چیزش بگم که یهو ...
داداشمو دیدم هوففففف عالی شد بعد از ۶ ماه اومده واییییی
داداشش : او یونا تویی چقدر بزرگ شدی
یونا : مگه آدما تو شیش ماه هم بزرگ میشن ؟ 😑
داداشش : هعی ، فک کنم الان دیگه بتونی ویسکی یا همچین چیزایی بخوری نه ؟
یونا : هوم خب آره می تونم بخورم
داداشش: میشه یکم همراهیم کنی ؟ ، حالم خوب نیست
یونا : باشه ، بریم ، پیش به سوی بار
داداشش : خنده ی ریز *
رفتیم بار و آنقدر نوشیدم تا مست شدم داداشم زیاد نخورد ولی بازم یکم مست بود زنگ زد به بابام بیاد دنبالش منم پیاده راه خونه را در پیش گرفتم رسیدم خونه همون جا رو زمین نشستم اون قدری حالم خوب نبود که کلیدو بتونم بکنم تو در و بازش کنم همین جوری نشسته بودم که یهو ...
لایک : ۱۳
۲.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.