داستان آموزنده
#داستان
دخترکی دو سیب در دست داشت، مادرش گفت :
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
دخترک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب!
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش ناامید شده و در دلش میگفت چه جنده ای پرورش داده ام.
اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
بیا مامان، این یکی، شیرین تره!!!
مادر، پشم هایش فِر خورد ...
چه اندیشه کیری در ذهن خود کرده بود ...!
هر قدر هم که با تجربه باشید، هر قدر هم که شورت های بیشتری پاره کرده باشید، قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح دادن گوهی که خورده است داشته باشد.
دخترکی دو سیب در دست داشت، مادرش گفت :
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
دخترک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب!
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش ناامید شده و در دلش میگفت چه جنده ای پرورش داده ام.
اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
بیا مامان، این یکی، شیرین تره!!!
مادر، پشم هایش فِر خورد ...
چه اندیشه کیری در ذهن خود کرده بود ...!
هر قدر هم که با تجربه باشید، هر قدر هم که شورت های بیشتری پاره کرده باشید، قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح دادن گوهی که خورده است داشته باشد.
۲.۱k
۰۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.