یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت چهل و دو
منو چسبوند به خودش دوش رو باز کرد
دکمه های لباسمو باز کرد
لبامو ول کرد تیشرتشو در آورد
سری چسبوندم به دیوار و لبامو بوسید
لباسامو در آوردم
هاکان بغلم کرد برد منو روی تخت
پتو رو دورم پیچید
هاکان:بزا برم برات لباس بیارم از زیر پتو نیا بیرون سرما میخوری
تا خواست بره دستشو گرفتم کشیدمش رو تخت
ملکا:نمیخواد بری بیا کنارم میخوام ببا توی بغلت
هاکان کنارم دراز کشید و منم رفتم توی بغلش
هاکان:حداقل لباس زیر میپوشیدی
ملکا:خودتم لختی
هاکان:من حداقل شلوارک پوشیدم
محکم بغلش کردم
ملکا:مهم نیست
آنقدر خسته بودم خوابم میومد چشمامو بستم
خوابم برد
صبح>>
گوشیم زنگ خورد بیدارم کرد ساعت ۶ بود
ملکا:وای خدایا آماده نشدم
رمان ارتش
پارت چهل و دو
منو چسبوند به خودش دوش رو باز کرد
دکمه های لباسمو باز کرد
لبامو ول کرد تیشرتشو در آورد
سری چسبوندم به دیوار و لبامو بوسید
لباسامو در آوردم
هاکان بغلم کرد برد منو روی تخت
پتو رو دورم پیچید
هاکان:بزا برم برات لباس بیارم از زیر پتو نیا بیرون سرما میخوری
تا خواست بره دستشو گرفتم کشیدمش رو تخت
ملکا:نمیخواد بری بیا کنارم میخوام ببا توی بغلت
هاکان کنارم دراز کشید و منم رفتم توی بغلش
هاکان:حداقل لباس زیر میپوشیدی
ملکا:خودتم لختی
هاکان:من حداقل شلوارک پوشیدم
محکم بغلش کردم
ملکا:مهم نیست
آنقدر خسته بودم خوابم میومد چشمامو بستم
خوابم برد
صبح>>
گوشیم زنگ خورد بیدارم کرد ساعت ۶ بود
ملکا:وای خدایا آماده نشدم
۱۶.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.