𝙿𝙰𝚁𝚃 ⁴
ᴇsᴛᴇᴘ ғᴀᴛʜᴇʀ 🤍🦋
جیمین پسر بزرگ خانواده پارک بود...
چند وقت پیش وقتی پدرش توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و منتظر اتوبوس بود برای خوردن قرصش نیاز به کمک داشت که البته خانمی که کنارش نشسته بود بهش کمک کرد.
پ.جیمین: دخترم ، من عینکمو فراموش کردم میتونی قرص ضد آلرژیمو بهم بدی..
مامان ا/ت: البته
یکم که گشت تونست قرص اون آقا رو پیدا کنه و بهش بده
مامان ا/ت: بفرمایید.....شما اینجا تنهایید؟
پ.جیمین: آره ، البته خودم میخوام تنها باشم
مامان ا/ت: ولی چرا
پ. جیمین: نمیخوام یه وقت فک کنی دارم پز میدم ولی از اینکه همش با بادیگارد و ماشینای شخصی برم این ور و اون ور خسته شدم ، دلم میخواد مثل یه شخص معمولی باشم
مامان ا/ت: حالا الان حالتون خوبه؟
پ.جیمین: آره ، تو دختر مهربونی هستی اسمت چیه
مامان ا/ت: من هلن هستم
پ.جیمین: هلن...اسمت خیلی زیباست
مامان ا/ت: ممنونم
پ.جیمین: دخترم .... تو ازدواج کردی
هلن: بله ، ولی شوهرم چند سال پیش مرد
پ.جیمین: متاسفم
تا اومدن اتوبوس باهم دیگه وقت گذروندن و صحبت کردن ، بعد از رسیدن اتوبوس...
پ.جیمین: هلن ، میتونی منو تا خونم ببری
هلن: امممم ، البته
یکم بعد سر از خیابونی درآوردن که خونه هاش شبیه قصر بود
هلن: شما اینجا زندگی میکنید؟
پ.جیمین: آره ، تو امروز مهمون من هستی بیا تو تا چیزی بخوريم
هلن: نه ممنون ، آخه دخترم خونه تنهاس
پ.جیمین: تو بچه ام داری؟
هلن: بله
پ.جیمین: باشه ، ولی میشه دوباره بهم سر بزنی ، آخه من دختر ندارم اگه میشه تو دختر من باش
هلن: چشم حتما باز بهتون سر میزنم
پ.جیمین: یه دقیقه وایسا تا به یکی بگم برسونتت حتما راهت تا خونت خیلی دور شده
هلن: نه مشکلی نیست میرم
پ.جیمین: تو دختر منی نمیزارم الان این وقت شب تنها برگردی
پدر جیمین یکی از راننده هارو آورد و بهش گفت که هلنو صحیح و سالم به خونش برسونه و از اون خواست تا شمارشو داشته باشه تا باهاش در تماس باشه
•ادامه دارد•
▪︎پدر خوانده▪︎
جیمین پسر بزرگ خانواده پارک بود...
چند وقت پیش وقتی پدرش توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و منتظر اتوبوس بود برای خوردن قرصش نیاز به کمک داشت که البته خانمی که کنارش نشسته بود بهش کمک کرد.
پ.جیمین: دخترم ، من عینکمو فراموش کردم میتونی قرص ضد آلرژیمو بهم بدی..
مامان ا/ت: البته
یکم که گشت تونست قرص اون آقا رو پیدا کنه و بهش بده
مامان ا/ت: بفرمایید.....شما اینجا تنهایید؟
پ.جیمین: آره ، البته خودم میخوام تنها باشم
مامان ا/ت: ولی چرا
پ. جیمین: نمیخوام یه وقت فک کنی دارم پز میدم ولی از اینکه همش با بادیگارد و ماشینای شخصی برم این ور و اون ور خسته شدم ، دلم میخواد مثل یه شخص معمولی باشم
مامان ا/ت: حالا الان حالتون خوبه؟
پ.جیمین: آره ، تو دختر مهربونی هستی اسمت چیه
مامان ا/ت: من هلن هستم
پ.جیمین: هلن...اسمت خیلی زیباست
مامان ا/ت: ممنونم
پ.جیمین: دخترم .... تو ازدواج کردی
هلن: بله ، ولی شوهرم چند سال پیش مرد
پ.جیمین: متاسفم
تا اومدن اتوبوس باهم دیگه وقت گذروندن و صحبت کردن ، بعد از رسیدن اتوبوس...
پ.جیمین: هلن ، میتونی منو تا خونم ببری
هلن: امممم ، البته
یکم بعد سر از خیابونی درآوردن که خونه هاش شبیه قصر بود
هلن: شما اینجا زندگی میکنید؟
پ.جیمین: آره ، تو امروز مهمون من هستی بیا تو تا چیزی بخوريم
هلن: نه ممنون ، آخه دخترم خونه تنهاس
پ.جیمین: تو بچه ام داری؟
هلن: بله
پ.جیمین: باشه ، ولی میشه دوباره بهم سر بزنی ، آخه من دختر ندارم اگه میشه تو دختر من باش
هلن: چشم حتما باز بهتون سر میزنم
پ.جیمین: یه دقیقه وایسا تا به یکی بگم برسونتت حتما راهت تا خونت خیلی دور شده
هلن: نه مشکلی نیست میرم
پ.جیمین: تو دختر منی نمیزارم الان این وقت شب تنها برگردی
پدر جیمین یکی از راننده هارو آورد و بهش گفت که هلنو صحیح و سالم به خونش برسونه و از اون خواست تا شمارشو داشته باشه تا باهاش در تماس باشه
•ادامه دارد•
▪︎پدر خوانده▪︎
۱۳.۸k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.