A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 7 💜
صبح شد . طبق معمول لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه هدیه رو هم برداشتم . استرس داشتم .
من : یعنی چه واکنشی نشون میده ؟! خوشش میاد ؟!
رسیدم دانشگاه . رو صندلیم نشستم . کوکی هم بقلم نشسته بود . هی بهم نگا میکرد ولی باهام حرف نمیزد . دانشگاه تموم شد . وقتی داشت میرفت سریع دویدم سمتش و صداش کردم .
من : جونگ کوک ... یه دقیقه وایسا کارت دارم !
کوکی : بله ؟!
من : بابت اون روز متاسفم و اینکه ...
حرفمو قطع کرد .
کوکی : اینجا جاش نیست . بیا بریم یه جایی بشینیم .
من : میشه بریم خونه من ؟!
کوکی : بریم .
{ رسیدیم به خونه من }
من : وایسا لباسامو عوض کنم و بیام .
کوکی : باشه .
چند دقیقه گذشت و از اتاق اومدم بیرون . کادوشو پشتم قایم کرده بودم .
من : خب ... بابت اون روز متاسفم ! من خیلی زیاده روی کردم !
کوکی : نه من معذرت میخوام نباید ...
من : لطفا یه دقیقه وایسا ؛ خب راستش ... فکر نمیکردم تو از من خوشت بیاد . به خاطر همین تعجب کردم !
کوکی : به خاطر اینه که من به عشق تو نگاه اول اعتقاد دارم !
لپام گل انداخت . نفهمیدم ذوق کنم یا خجالت بکشم .
گفتم : در کل برای اینکه از دلت در بیارم ، برات یه هدیه گرفتم . امیدوارم خوشت بیاد ♡
کادو رو دادم بهش . ازم گرفت و بازش کرد . محوش شده بود .
گفت : واییییی ! تو خیلی خوش سلیقه ای ! از این به بعد میدم لباسامو تو بخری ! این بی نظیرههههه !
معلوم بود خیلی خوشش اومده بود . منم از اینکه خوشش اومده بود ، خوشحال شدم .
گفت : میشه برم اتاقت بپوشمش ؟!
گفتم : عیبی نداره ، برو .
چند دقیقه گذشت . اومد بیرون . حس شیشمم درست میگفت ! خیلی بهش میومد !
اومد سمتم . بوسیدم و ازم تشکر کرد . ماتم برد . خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیوردم .
گفت : واقعا ازت ممنونم ♡
گفتم : خواهش میکنم . قابلی نداره .
گفت : یعنی الان مشکلی نداره که من ...
گفتم : خب ببین .... اوکیع ... یعنی ... مشکلی نداره !
گفت : ممنونم که قبول کردی .
یهو یکی در رو محکم زد . انگار میخواست در رو بشکونه . رفتم در رو باز کردم . که ....
پــارتــــ : 7 💜
صبح شد . طبق معمول لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه هدیه رو هم برداشتم . استرس داشتم .
من : یعنی چه واکنشی نشون میده ؟! خوشش میاد ؟!
رسیدم دانشگاه . رو صندلیم نشستم . کوکی هم بقلم نشسته بود . هی بهم نگا میکرد ولی باهام حرف نمیزد . دانشگاه تموم شد . وقتی داشت میرفت سریع دویدم سمتش و صداش کردم .
من : جونگ کوک ... یه دقیقه وایسا کارت دارم !
کوکی : بله ؟!
من : بابت اون روز متاسفم و اینکه ...
حرفمو قطع کرد .
کوکی : اینجا جاش نیست . بیا بریم یه جایی بشینیم .
من : میشه بریم خونه من ؟!
کوکی : بریم .
{ رسیدیم به خونه من }
من : وایسا لباسامو عوض کنم و بیام .
کوکی : باشه .
چند دقیقه گذشت و از اتاق اومدم بیرون . کادوشو پشتم قایم کرده بودم .
من : خب ... بابت اون روز متاسفم ! من خیلی زیاده روی کردم !
کوکی : نه من معذرت میخوام نباید ...
من : لطفا یه دقیقه وایسا ؛ خب راستش ... فکر نمیکردم تو از من خوشت بیاد . به خاطر همین تعجب کردم !
کوکی : به خاطر اینه که من به عشق تو نگاه اول اعتقاد دارم !
لپام گل انداخت . نفهمیدم ذوق کنم یا خجالت بکشم .
گفتم : در کل برای اینکه از دلت در بیارم ، برات یه هدیه گرفتم . امیدوارم خوشت بیاد ♡
کادو رو دادم بهش . ازم گرفت و بازش کرد . محوش شده بود .
گفت : واییییی ! تو خیلی خوش سلیقه ای ! از این به بعد میدم لباسامو تو بخری ! این بی نظیرههههه !
معلوم بود خیلی خوشش اومده بود . منم از اینکه خوشش اومده بود ، خوشحال شدم .
گفت : میشه برم اتاقت بپوشمش ؟!
گفتم : عیبی نداره ، برو .
چند دقیقه گذشت . اومد بیرون . حس شیشمم درست میگفت ! خیلی بهش میومد !
اومد سمتم . بوسیدم و ازم تشکر کرد . ماتم برد . خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیوردم .
گفت : واقعا ازت ممنونم ♡
گفتم : خواهش میکنم . قابلی نداره .
گفت : یعنی الان مشکلی نداره که من ...
گفتم : خب ببین .... اوکیع ... یعنی ... مشکلی نداره !
گفت : ممنونم که قبول کردی .
یهو یکی در رو محکم زد . انگار میخواست در رو بشکونه . رفتم در رو باز کردم . که ....
۴.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.