داستان ترسناک پارت 5
رادرم که رفت ناگهان صداهایی از آن طرف دیوار شروع به نجوا کردند. نجوا واضح نبود. ترسیده بودم و چاقو را برای دفاع از خودم در دستانم فشار می دادم. موهای بدنم سیخ شده بود اما نمیخواستم ضعف نشان دهم. برادرم سریع برگشت. او هم می ترسید تنها در این خانه بماند. چکش را به دست من داد و شروع به خراب کردن دیوار کردم. ناگهان دیوار فروریخت و جسد سه نفر از میان دیوار نمایان شد. چند قدم به عقب برداشتیم. ناگهان گرمای نفس کسی را پشت سرمان حس کردیم. به سرعت برگشتیم اما کسی نبود. ملحفه ی روی آینه تکانی خورد. هیبتی از میان آینه درحال بیرون آمدن بود. من و برادرم عقب عقب به سمت در حرکت می کردیم. من چکش را به سمت هیبت زیر ملحفه پرتاب کردم اما چکش از هیبت رد شد و به اینه برخورد کرد. صدای شکستن اینه و صدای جیغ گوش خراشی بلند شد من و برادرم به سرعت سوار ماشین شدیم و به طرف خانه ی یکی از دوستانم حرکت کردیم. دیگر حتی یک ثانیه نمیخواستیم درون این خانه باقی بمانیم. به خانه ی دوستم که رسیدیم از او خواستیم که اگر امکان دارد شب را پیش او بمانیم چون خانه مان در دست تعمیر است. قبول کرد و به ما یک اتاق داد. من و برادرم آن قدر خسته بودیم که ترس آن شبمان نتوانست مانع خوابیدنمان شود. فردا صبح که بیدار شدم برادرم کنارم نبود. مدتی طول کشید تا متوجه شوم جایی که دیشب به خواب رفته بودم بیدار نشده ام. دقیق تر که نگاه کردم متوجه شدم در خانه ی خودمان هستم. آری همان خانه ی نفرین شده. سریع تلفنم را برداشتم و به دوستم زنگ زدم. دوستم با تعجب پرسید: تویی؟ دیشب چت شد یهو؟ گفتم: دیشب چی شد؟ من اینجا چیکار میکنم؟ گفت: نمیدونم نصف شب یهو پاشدی گفتی میرم خونه باید یک چیزی رو بردارم دیگه هم برنگشتی راستش نگرانت بودم. گفتم داداشم اونجاست؟ گوشی رو بده بهش. گفت: مثل اینکه حالت خرابه هنوز. داداشتم باهات اومد که. بدنم یخ کرد. فورا کل خانه را گشتم. هیچ جا نبود. ناگهان یاد زیرزمین افتادم. به سرعت به زیر زمین رفتم باورکردنی نبود. دیواری که دیروز خراب کرده بودیم صحیح و سالم سرجایش بود و آینه هم نشکسته بود. با احتیاط به سمت دیوار رفتم. چاقو را از جیبم بیرون آوردم. مثل دیشب چند ضربه به دیوار زدم. و چند ضربه ی دیگر. ناگهان صدای فریاد خفه ای از درون دیوار شنیده شد. چکش را که دیشب پرتاب کرده بودم از روی زمین برداشتم و دیوار را خراب کردم. برادرم داخل دیوار بود درحالیکه به نظر میرسید هرلحظه بیشتر و بیشتر به درون دیوار فرو میرود به سختی کشیدمش بیرون و روی زمین خواباندمش. پرسیدم: چی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟ بیهوش شده بود. سریع سوار ماشینش کردم به بیمارستان رساندمش. وقتی داشتند او را به بخش اورژانس می بردند برای چند ثانیه به هوش آمد اشاره کرد که سرم را نزدیک ببرم.به سختی گفت: برو هرچی گل کاشتی از توی باغچه بکن، اون خونه تسخیر شده است و داره از اون باغچه تغذیه میکنه. استخون های سه تا جنازه ای که توی زیر زمینه توی باغچه آتیش بزن و روشو با شن و سیمان پرکن. همه ی اینها رو باید تا قبل از نیمه شب انجام بدی وگرنه تا ابد برده ی خونه باقی می مونیم. برادرم اهل شوخی نبود. نگاهی به ساعتم کردم ساعت نه بود. باید سریع عمل می کردم. به سرعت برگشتم پیرزن جلوی در خانه منتظرم بود. گفت: اجازه نمیدم برین توی خونه. قرارداد فسخه. شما دیگه حق ندارید پاتون رو توی این خونه بذارید.
۲.۸k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.