نور بنفش زندگیم 🤤💜
نور بنفش زندگیم 🤤💜
#part7
ارسلان: اها پس اون پسرع صبح داداشت بود
نیکا: اره
ارسلان: شانس اورد
نیکا: چرا
ارسلان: میخاستم همونجا خفش کنم بکشمش
نیکا: چرا اونوقتتت
ارسلان: اخه بغلت کرد بوست کرد
نیکا: خبب
ارسلان: عصبی شدم خوو
نیکا: بازم نمیفهمم
ارسلان: نمیخاستم بغلت کنه
نیما: خب داداشمه
ارسلان: من که اینو نمیدونستم الان فعمیدم
نیکا: اها راسی بابام کف که عشقت یعنی چیز
ارسلان: اره مرد
نیکا: متاسفم ولی چطوری
ارسلان: ممنون تصادف کرد
نیکا: واقعاا متاسفم سخته
ارسلان: مرصی
نیکا: خب تو چن سالته چیکارا میکنی
ارسلان : 22 سالمه تجربی میخونم
نیکا: خوبه
ارسلان: اهوم نیکا بهتره زود تر بچه دار بشیم برای هردومون بهترع
نیکا: اهوم درسته
ارسلان: امشب تو اتاقم منتظرتم
نیکا: همین امشبب
ارسلان: ن پس فردا شب همین امشب دیگه
نیکا: و و ولی من من
ارسلان: چیزی شدع خوبی
نیکا: من من می میترسم
ارسلان: لبخندی زدم
ترس اتفاقی برات نمیفته
نیکا: اما
ارسلان: مطمئن باش
نیکا: باش
ارسلان: من برم دیگه توهم استراحت کن
نیکا: باشه
ارسلان رف منم با گوشیم ور رفتم و نفهمیدم چیشد خاببم برد
ارسلان: تو اتاقم بودم ساعت 7 بود حصلم سر رف پاشدم برم اتاق دختره
چن بار در زدم ولی چیزی نگف درو باز کردم و رفتم داخل دیدم همونجور که نشستع بود سرش رو زانوهاش بود و خاب بود گوشیشم عه دستش افتاده بود به سمتش رفتم و اروم بغلش کردم و درازش کردم پتو رو روش کشیدم گوشیشم شارژ نداشت زدمش تو شارژ و رفتم اتاقم یکم داب گرفتم و یه کوئسشن باکس گذاشتم و به دوراهی ها جواب دادم ساعت گذشت و 10 بود که خدمتکار گف برم برای غذا رفتم اتاق دختره و در زدم
نیکا: از خاب بیدار شدم گوشیم تو شارژ بود درش اوردم پر شده بود فهمیدم کار پسرس داشتم موهامو جلوی اینه شونه میکردم
بله
ارسلان: میتونم بیام
نیکا: اره
ارسلان: رفتم داخل داشت موهاشو شونه میکرد
کمک نمیخای
نیکا: ن مرصی
ارسلان: خب موهاتو ببند تا بریم برای شام
نیکا: باشه صب کن
موهامو بالا گوجه ای کردم
خب بریم
#حمایت_فراموش_نشه
#part7
ارسلان: اها پس اون پسرع صبح داداشت بود
نیکا: اره
ارسلان: شانس اورد
نیکا: چرا
ارسلان: میخاستم همونجا خفش کنم بکشمش
نیکا: چرا اونوقتتت
ارسلان: اخه بغلت کرد بوست کرد
نیکا: خبب
ارسلان: عصبی شدم خوو
نیکا: بازم نمیفهمم
ارسلان: نمیخاستم بغلت کنه
نیما: خب داداشمه
ارسلان: من که اینو نمیدونستم الان فعمیدم
نیکا: اها راسی بابام کف که عشقت یعنی چیز
ارسلان: اره مرد
نیکا: متاسفم ولی چطوری
ارسلان: ممنون تصادف کرد
نیکا: واقعاا متاسفم سخته
ارسلان: مرصی
نیکا: خب تو چن سالته چیکارا میکنی
ارسلان : 22 سالمه تجربی میخونم
نیکا: خوبه
ارسلان: اهوم نیکا بهتره زود تر بچه دار بشیم برای هردومون بهترع
نیکا: اهوم درسته
ارسلان: امشب تو اتاقم منتظرتم
نیکا: همین امشبب
ارسلان: ن پس فردا شب همین امشب دیگه
نیکا: و و ولی من من
ارسلان: چیزی شدع خوبی
نیکا: من من می میترسم
ارسلان: لبخندی زدم
ترس اتفاقی برات نمیفته
نیکا: اما
ارسلان: مطمئن باش
نیکا: باش
ارسلان: من برم دیگه توهم استراحت کن
نیکا: باشه
ارسلان رف منم با گوشیم ور رفتم و نفهمیدم چیشد خاببم برد
ارسلان: تو اتاقم بودم ساعت 7 بود حصلم سر رف پاشدم برم اتاق دختره
چن بار در زدم ولی چیزی نگف درو باز کردم و رفتم داخل دیدم همونجور که نشستع بود سرش رو زانوهاش بود و خاب بود گوشیشم عه دستش افتاده بود به سمتش رفتم و اروم بغلش کردم و درازش کردم پتو رو روش کشیدم گوشیشم شارژ نداشت زدمش تو شارژ و رفتم اتاقم یکم داب گرفتم و یه کوئسشن باکس گذاشتم و به دوراهی ها جواب دادم ساعت گذشت و 10 بود که خدمتکار گف برم برای غذا رفتم اتاق دختره و در زدم
نیکا: از خاب بیدار شدم گوشیم تو شارژ بود درش اوردم پر شده بود فهمیدم کار پسرس داشتم موهامو جلوی اینه شونه میکردم
بله
ارسلان: میتونم بیام
نیکا: اره
ارسلان: رفتم داخل داشت موهاشو شونه میکرد
کمک نمیخای
نیکا: ن مرصی
ارسلان: خب موهاتو ببند تا بریم برای شام
نیکا: باشه صب کن
موهامو بالا گوجه ای کردم
خب بریم
#حمایت_فراموش_نشه
۵۲.۲k
۲۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.