"پشیمونم"p4
نفسم بالا نمی اومد رفتم پشت عمارت و داخل فضای بازش شدم ؛ رفتم میون درخت ها .. گوشیمو از جیبم در اوردم و رفتم تو مسیج های درن ، براش نوشتم : "درن من نمیتونم این ماموریت رو ادامه بدم ، یکی رو برام جایگزین کن"
هم اومدم سندش کنم جلوی خودمو گرفتم .. بعد این همه مدت درن ازم یه چیزی خواسته بود نمیدونم این کار درستی بود یا نه آخه تا الان اون خیلی کارا برام کرده بود.. دستی به پیشونیم کشیدم نمیدونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم
_ناهی فقط یکماهه ! یکماه!
زیر لبی خودمو قانع میکردم که با یه صدایی برگشتم ؛ فکنم برادر جونگکوک بود تو دلم چند بار تکرار کردم "ماشالا ماشالا " خیلی طرف جیگر بود!
_تو احتمالا خدمتکار جدیدی نه؟
با حرفش یه تعظیم کوچیکی جلوش کردم و گفتم : " بله"
_من تیانم مشکلی پیش اومد به خودم بگو.
_بله آقای تیان!
_تیان خالی صدام کنی راحت ترم.
ساکت بودم و داشتم وضعيت رو سبک سنگین میکردم که اونم نگاهش به من بود.
_کره ای نیستی نه؟..چهرت نمیخوره.
_دو رگم تیان ، امریکا!(با خنده)
اونم از خندم خندش گرفت که گوشیش زنگ خورد و سری تکون داد و رفت.
رفتم تو سالن عمارت که دیدم جونگکوک رو مبل نشسته و درگیر کار با گوشیشه ؛ از دور بهش یه نگاهی انداختم که منو غرق اتفاق های گذشته کرد با دیدنش یاد داهی میفتادم و تک تک لحظه ها مث کابوس از جلو چشام رد میشد .. چجوری من این عذاب و دردو تا یکماه تحمل کنم؟
سرمو انداختم پایین و به زمین خیره شدم .. ولی من باید این مرد رو چی صدا میزدم؟ هیچوقت واقعا اونو نشناخته بودم و تا همون جایی هم که شناخته بودم ، این مرد فقط بوی درد میداد!
افکارمو کنار زدم و راهمو کج کردم که برگردم طرف آشپز خونه که با یه صدایی متوقف شدم.
_همونجا واستا!
آروم آروم برگشتم طرفش و پاهامو رو زمین محکم کردم و نگاهمو دادم بهش ، اومد رو به روم واستاد.
_اسم تو چیه؟
از دیدن اون تو این فاصله کم برام عجیب بود .. دهنمو بلاخره باز کردم و تنها چیزی که گفتم اسمم بود : " ناهی"
چند لحظه بدون هیچ حرفی بهم نگاه کرد و راهشو کشید رفت! هنوزم مث قدیما خارِ غروره.
_نکنه منو شناخت؟..نه بابا امکان نداره این همه سال گذشته.
_سوهی!
_اع اومدی ، بیا اینجا کارت دارم.
رفتم سمتش و روی صندلی کنار غذا خوری نشستم که اونم تکیه داد به کابینت ها.
_من ۲ روزی مرخصی گرفتم میخوام برم پیش مامانم.
با حرفش یهو وجودم خالی شد دلم نمیخواست همین چند روز اولی تو این عمارت نفرین شده تنها بمونم.
_ناهی تنها کاری که باید بکنی اینه که آشپزی کنی! .. بقیه کار هارو انجام نده تا بیام.
_و اینکه اون اتاق آخر راهرو هم نباید بری داخلش ؛ البته نمیتونی هم بری آخه قفله.
_مگه اونجا چخبره؟
_خبری نیست .. اونجا اتاقِ ارباب جئونه خوشش نمیاد کسی داخل شه.
سری به عنوان اینکه فهمیدم تکون دادم.
از سوهی خداحافظی کردم و رفتم تو آشپز خونه که یادم افتاد گفت آشپزی با منه که یهو چشام از حدقه زد بیرون و زود دویدم که به سوهی برسم اما دیدم نه رفته!
رفتم کیک رو از فِر در اوردم ، شاید اشپزیم افتضاح بود ولی حداقل میتونستم یه کیکی درست کنم.
از قالب درشون اوردم و گذاشتم سرد شن ، و گوشیمو برداشتم و برای درن نوشتم : " فعلا چیز خاصی دستگیرم نشده" و گوشی رو خاموش کردم گذاشتم کنار.
یکی داخل شد سرمو بلند کردم که دیدم جونگکوکه! انگار آقا گشنش شده بود خوبه سوهی قبل رفتن شام اینارو داده بود.
رفت طرف کیک ها و برگشت طرف من
_تو درست کردی؟
سری تکون دادم براش که با احتیاط یکی از کیک های کوچیک رو برداشت ، اونو تو دستش گرفت و جلو عقب برد .. انگار تو کیک زهر ریختم که اونو مسموم کنم.
که بلاخره یه گازی ازش زد که بهش سوالی نگاه میکردم که ببینم خوشش اومده یا ن .. که بقیشو گذاشت رو میز و برگشت طرفم
_تو چیزی درست نکن!
و راهشو کشید رفت ، مرتیکهی خر انگار برای اون درست کردم.
خودم از کیک یه گاز زدم که دیدم مشکلی نداره پس اونم چی بلغور میکرد..اه!
هم اومدم سندش کنم جلوی خودمو گرفتم .. بعد این همه مدت درن ازم یه چیزی خواسته بود نمیدونم این کار درستی بود یا نه آخه تا الان اون خیلی کارا برام کرده بود.. دستی به پیشونیم کشیدم نمیدونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم
_ناهی فقط یکماهه ! یکماه!
زیر لبی خودمو قانع میکردم که با یه صدایی برگشتم ؛ فکنم برادر جونگکوک بود تو دلم چند بار تکرار کردم "ماشالا ماشالا " خیلی طرف جیگر بود!
_تو احتمالا خدمتکار جدیدی نه؟
با حرفش یه تعظیم کوچیکی جلوش کردم و گفتم : " بله"
_من تیانم مشکلی پیش اومد به خودم بگو.
_بله آقای تیان!
_تیان خالی صدام کنی راحت ترم.
ساکت بودم و داشتم وضعيت رو سبک سنگین میکردم که اونم نگاهش به من بود.
_کره ای نیستی نه؟..چهرت نمیخوره.
_دو رگم تیان ، امریکا!(با خنده)
اونم از خندم خندش گرفت که گوشیش زنگ خورد و سری تکون داد و رفت.
رفتم تو سالن عمارت که دیدم جونگکوک رو مبل نشسته و درگیر کار با گوشیشه ؛ از دور بهش یه نگاهی انداختم که منو غرق اتفاق های گذشته کرد با دیدنش یاد داهی میفتادم و تک تک لحظه ها مث کابوس از جلو چشام رد میشد .. چجوری من این عذاب و دردو تا یکماه تحمل کنم؟
سرمو انداختم پایین و به زمین خیره شدم .. ولی من باید این مرد رو چی صدا میزدم؟ هیچوقت واقعا اونو نشناخته بودم و تا همون جایی هم که شناخته بودم ، این مرد فقط بوی درد میداد!
افکارمو کنار زدم و راهمو کج کردم که برگردم طرف آشپز خونه که با یه صدایی متوقف شدم.
_همونجا واستا!
آروم آروم برگشتم طرفش و پاهامو رو زمین محکم کردم و نگاهمو دادم بهش ، اومد رو به روم واستاد.
_اسم تو چیه؟
از دیدن اون تو این فاصله کم برام عجیب بود .. دهنمو بلاخره باز کردم و تنها چیزی که گفتم اسمم بود : " ناهی"
چند لحظه بدون هیچ حرفی بهم نگاه کرد و راهشو کشید رفت! هنوزم مث قدیما خارِ غروره.
_نکنه منو شناخت؟..نه بابا امکان نداره این همه سال گذشته.
_سوهی!
_اع اومدی ، بیا اینجا کارت دارم.
رفتم سمتش و روی صندلی کنار غذا خوری نشستم که اونم تکیه داد به کابینت ها.
_من ۲ روزی مرخصی گرفتم میخوام برم پیش مامانم.
با حرفش یهو وجودم خالی شد دلم نمیخواست همین چند روز اولی تو این عمارت نفرین شده تنها بمونم.
_ناهی تنها کاری که باید بکنی اینه که آشپزی کنی! .. بقیه کار هارو انجام نده تا بیام.
_و اینکه اون اتاق آخر راهرو هم نباید بری داخلش ؛ البته نمیتونی هم بری آخه قفله.
_مگه اونجا چخبره؟
_خبری نیست .. اونجا اتاقِ ارباب جئونه خوشش نمیاد کسی داخل شه.
سری به عنوان اینکه فهمیدم تکون دادم.
از سوهی خداحافظی کردم و رفتم تو آشپز خونه که یادم افتاد گفت آشپزی با منه که یهو چشام از حدقه زد بیرون و زود دویدم که به سوهی برسم اما دیدم نه رفته!
رفتم کیک رو از فِر در اوردم ، شاید اشپزیم افتضاح بود ولی حداقل میتونستم یه کیکی درست کنم.
از قالب درشون اوردم و گذاشتم سرد شن ، و گوشیمو برداشتم و برای درن نوشتم : " فعلا چیز خاصی دستگیرم نشده" و گوشی رو خاموش کردم گذاشتم کنار.
یکی داخل شد سرمو بلند کردم که دیدم جونگکوکه! انگار آقا گشنش شده بود خوبه سوهی قبل رفتن شام اینارو داده بود.
رفت طرف کیک ها و برگشت طرف من
_تو درست کردی؟
سری تکون دادم براش که با احتیاط یکی از کیک های کوچیک رو برداشت ، اونو تو دستش گرفت و جلو عقب برد .. انگار تو کیک زهر ریختم که اونو مسموم کنم.
که بلاخره یه گازی ازش زد که بهش سوالی نگاه میکردم که ببینم خوشش اومده یا ن .. که بقیشو گذاشت رو میز و برگشت طرفم
_تو چیزی درست نکن!
و راهشو کشید رفت ، مرتیکهی خر انگار برای اون درست کردم.
خودم از کیک یه گاز زدم که دیدم مشکلی نداره پس اونم چی بلغور میکرد..اه!
۹.۵k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.