فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p33
*از زبان می چا*
رفتیم داخل و جهیونگ اونی همه چیرو برامون تعریف کرد...
گفت: راستش تو این شیش ماه اتفاقات زیادی افتاد... مادرم اومد و کل مدارک اینجارو برداشت و من و چان هوا رو با خودش برد.... ما نه تنها به عنوان دختر و پسرش زندگی کردیم بلکه به عنوان یار هاشم بودیم... در ضمن اون با پدرتون ازدواج کرده... یه ازدواج قراردادی جدید دیگه.. و خب الان خیلی قدرتمند شده.... لطفا مارو از دستشون نجات بدین...
واقعا تو وضعیت بدی بودن... به خودم اومدم و
گفتم: ما امروز میریم سراغشون... من مدارکو میخوام... باید یه تیم جدید راه بندازم، بخاطر یونگ!
گفت: من تا تهش باهاتونم... می چا لطفا من و چان هوا رو خلاص کن...
بونگ چا و ته یان رفته بودن برای خونه وسایل بخرن.... چان هوا و جهیونگ هم استراحت میکردن... من و تهیونگ هم رفتیم دنبال یارامون... تقریبا همشونو پیدا کرده بودیم.... کار سختی بود... چوی یوجین امشب یه مهمونی کوچیک داره... فرصت خوبیه.. باید همون موقعه حمله کنیم و کل همدست هاشم بکشیم... علاوه بر اون خوشحالم، چون قراره بعد از سالها پدرمو بکشم.... ساعت 8:30 شب بود.... اماده شدیم و حرکت کردیم... رسیدیم دم در عمارت... عجب عمارت بزرگی هم بود.... اول جهیونگ و چان هوا رفتن داخل...
*از زبان جهیونگ*
وارد شدیم..... تعظیم کردیم که مادر
گفت: بلاخره اومدین.... بیاین بشینین...
گفتیم: چشم..
رفتیم بشینیم که اسلحه هامونو در آوردیم و جلوشون گرفتیم... شوکه شده بودن.... علامت دادم و همه اومدن داخل... مادر گفت: اینجا چخبره؟ شما چتونه؟
گفتم: شیش ماه گذشته، دیگه میخوایم آزاد شیم!
گفت: هه اونوقت چطوری؟
یهو می چا و تهیونگ اومدن داخل..... مادر شکه شده بود
می چا گفت: من آزادشون میکنم!
رفتیم داخل و جهیونگ اونی همه چیرو برامون تعریف کرد...
گفت: راستش تو این شیش ماه اتفاقات زیادی افتاد... مادرم اومد و کل مدارک اینجارو برداشت و من و چان هوا رو با خودش برد.... ما نه تنها به عنوان دختر و پسرش زندگی کردیم بلکه به عنوان یار هاشم بودیم... در ضمن اون با پدرتون ازدواج کرده... یه ازدواج قراردادی جدید دیگه.. و خب الان خیلی قدرتمند شده.... لطفا مارو از دستشون نجات بدین...
واقعا تو وضعیت بدی بودن... به خودم اومدم و
گفتم: ما امروز میریم سراغشون... من مدارکو میخوام... باید یه تیم جدید راه بندازم، بخاطر یونگ!
گفت: من تا تهش باهاتونم... می چا لطفا من و چان هوا رو خلاص کن...
بونگ چا و ته یان رفته بودن برای خونه وسایل بخرن.... چان هوا و جهیونگ هم استراحت میکردن... من و تهیونگ هم رفتیم دنبال یارامون... تقریبا همشونو پیدا کرده بودیم.... کار سختی بود... چوی یوجین امشب یه مهمونی کوچیک داره... فرصت خوبیه.. باید همون موقعه حمله کنیم و کل همدست هاشم بکشیم... علاوه بر اون خوشحالم، چون قراره بعد از سالها پدرمو بکشم.... ساعت 8:30 شب بود.... اماده شدیم و حرکت کردیم... رسیدیم دم در عمارت... عجب عمارت بزرگی هم بود.... اول جهیونگ و چان هوا رفتن داخل...
*از زبان جهیونگ*
وارد شدیم..... تعظیم کردیم که مادر
گفت: بلاخره اومدین.... بیاین بشینین...
گفتیم: چشم..
رفتیم بشینیم که اسلحه هامونو در آوردیم و جلوشون گرفتیم... شوکه شده بودن.... علامت دادم و همه اومدن داخل... مادر گفت: اینجا چخبره؟ شما چتونه؟
گفتم: شیش ماه گذشته، دیگه میخوایم آزاد شیم!
گفت: هه اونوقت چطوری؟
یهو می چا و تهیونگ اومدن داخل..... مادر شکه شده بود
می چا گفت: من آزادشون میکنم!
۱۱.۴k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.