24
مادر با استرس دست از نوازش کردن دخترش میکشه.
-آه خدای من جان! پسر تو دیگه بزرگ شدی! نباید بدونی که این حرف چقدر مهمه؟ و تو گفتنشو تا الان لفت دادی!
جان که مطمئن نبود چه زمانی باید میگفت با شرمندگی سرش رو پایین میاندازه.
زن بلند میشه و به سرعت دامنش رو بالا میگیره و دوان دوان از اتاق آشفتهٔ دخترش خارج میشه.
خدمتکار ها هم از قبل بدون جلب توجه توسط خدمتکار های مرد به اتاقی برای مراقبت رفته بودن تا یک دکتر معاینشون کنه.
امیلی که هنوز حالش جا نیومده بود همونجا روی زمین بهم ریخته نشسته بود و فکر میکرد. به مرد مرموزی که هر لحظه بهش فکر میکرد، صورتشو پوزخند لعنتیش تو ذهنش میاومد و بدتر از اون قدرتش که از ملکهی ارواح، که قرن ها قویترین بوده قوی تر بود!
فکر میکرد به عصبانیت پدرش، اون تاحالا جلوی کسی سرخورده نشده بود ولی از وقتی تو بدن این دخترک اومده بود حس های جدیدی رو تجربه میکرد.
فکر میکرد به اینکه فقط یک زخم ساده روی کمرش انقدر براش زجرآور شده بود.
فکر میکرد به اولین آغوشش توی زندگیش که توسط مادرش بهش داده شده بود که حتی مادر واقعیش نبود.
متوجه نگاه جان روی زخمش میشه.امیلی میدونست که جان از پرسیدن دربارش تردید داره.
+چی میخوای بگی؟
جان یک لحظه ساکت شد و بعد و گفت.
-درد نداره؟ بچه هایی به سن تو الان باید از گریه غش میکردن.
طوری که انگار چیزی رو یادش اومده باشه گفت.
-راستی! تو اتاقت و خدمتکارات چرا تو این وضع بودن؟
امیلی که عصبی بود خیلی تند جواب برادرش رو داد.
+به تو ربطی نداره!
برادرش که دلخور شده بود گفت.
-هرچیزی مربوط به تو به من ربط داره! من برادرتم! من میفهمم که حالت از صبح تغییر کرده! میفهمم آشفته ای. تو از پارسال دیگه هیچ چیزی رو بهم نمیگی! وانمود میکنی اتفاقی نیفتاده ولی بعد میفهمم انقدر عصبی بودی که اتاقتو به این وضع انداختی. تو هنوز آبجی کوچولوی منی!
چه جوابی باید بهش میداد؟ هیچکس ازش و اون هم از هیچکس توقع محبت یا درد و دل نداشت.
با صدایی که سردی توش موج میزد جواب داد.
-چرا باید برات مهم باشه؟ اینکه بدونی؟ نسبت خواهر و برادری دلیل قانع کننده ای نیست.
و بعد از جاش بلند شد و تا سعی کرد بأیسته درد به کمرش حمله کرد.
و همین دلیلی بود که کاری رو کرد که هیچکس مخصوصاً خودش ازش توقع نداشت.
آهه، چرا درست نمیتونم ببینم؟ انگار همه چیز شل و ول شده. همه چیز بی کیفیته. چرا.. انگار دلم میخواد داد و بیداد کنم.
امیلی دستش رو به سمت چشمش برد و همون لحظه اشک هاش دیگه دووم نیاوردن و تمام صورتش رو خیس کردن...
جان که با ناباوری به خواهرش نگاه میکرد که مثل ابر بارونی گریه میکرد به خودش لعنت میفرستاد.
-آه خدای من جان! پسر تو دیگه بزرگ شدی! نباید بدونی که این حرف چقدر مهمه؟ و تو گفتنشو تا الان لفت دادی!
جان که مطمئن نبود چه زمانی باید میگفت با شرمندگی سرش رو پایین میاندازه.
زن بلند میشه و به سرعت دامنش رو بالا میگیره و دوان دوان از اتاق آشفتهٔ دخترش خارج میشه.
خدمتکار ها هم از قبل بدون جلب توجه توسط خدمتکار های مرد به اتاقی برای مراقبت رفته بودن تا یک دکتر معاینشون کنه.
امیلی که هنوز حالش جا نیومده بود همونجا روی زمین بهم ریخته نشسته بود و فکر میکرد. به مرد مرموزی که هر لحظه بهش فکر میکرد، صورتشو پوزخند لعنتیش تو ذهنش میاومد و بدتر از اون قدرتش که از ملکهی ارواح، که قرن ها قویترین بوده قوی تر بود!
فکر میکرد به عصبانیت پدرش، اون تاحالا جلوی کسی سرخورده نشده بود ولی از وقتی تو بدن این دخترک اومده بود حس های جدیدی رو تجربه میکرد.
فکر میکرد به اینکه فقط یک زخم ساده روی کمرش انقدر براش زجرآور شده بود.
فکر میکرد به اولین آغوشش توی زندگیش که توسط مادرش بهش داده شده بود که حتی مادر واقعیش نبود.
متوجه نگاه جان روی زخمش میشه.امیلی میدونست که جان از پرسیدن دربارش تردید داره.
+چی میخوای بگی؟
جان یک لحظه ساکت شد و بعد و گفت.
-درد نداره؟ بچه هایی به سن تو الان باید از گریه غش میکردن.
طوری که انگار چیزی رو یادش اومده باشه گفت.
-راستی! تو اتاقت و خدمتکارات چرا تو این وضع بودن؟
امیلی که عصبی بود خیلی تند جواب برادرش رو داد.
+به تو ربطی نداره!
برادرش که دلخور شده بود گفت.
-هرچیزی مربوط به تو به من ربط داره! من برادرتم! من میفهمم که حالت از صبح تغییر کرده! میفهمم آشفته ای. تو از پارسال دیگه هیچ چیزی رو بهم نمیگی! وانمود میکنی اتفاقی نیفتاده ولی بعد میفهمم انقدر عصبی بودی که اتاقتو به این وضع انداختی. تو هنوز آبجی کوچولوی منی!
چه جوابی باید بهش میداد؟ هیچکس ازش و اون هم از هیچکس توقع محبت یا درد و دل نداشت.
با صدایی که سردی توش موج میزد جواب داد.
-چرا باید برات مهم باشه؟ اینکه بدونی؟ نسبت خواهر و برادری دلیل قانع کننده ای نیست.
و بعد از جاش بلند شد و تا سعی کرد بأیسته درد به کمرش حمله کرد.
و همین دلیلی بود که کاری رو کرد که هیچکس مخصوصاً خودش ازش توقع نداشت.
آهه، چرا درست نمیتونم ببینم؟ انگار همه چیز شل و ول شده. همه چیز بی کیفیته. چرا.. انگار دلم میخواد داد و بیداد کنم.
امیلی دستش رو به سمت چشمش برد و همون لحظه اشک هاش دیگه دووم نیاوردن و تمام صورتش رو خیس کردن...
جان که با ناباوری به خواهرش نگاه میکرد که مثل ابر بارونی گریه میکرد به خودش لعنت میفرستاد.
۱.۶k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.