F2-P6
(از دید ا/ت)
بعد حدود نیم ساعت که اونجا بودم یه مرد اومد تو اتاق بایه امپول ترسیدم اومد سمتم
با خنده گفت:دیگه بچه بی بچه
وحشت کردم
داد زدم و گفتم:نه نه نه تروخدا.......تهیونگ....نه
امپولو زد تو شکمم و تزریقش .های های گریه میکردم
بعد مرده رفت بیرون و تهیونگ امود تو اتاق
گفت:دیدی از همون اولم گفتم که تو مال منی
با داد و نفرتی که تو صورتم بود گقتم:ازت متنفرم عوضی تو یه حیوون لاشیی
یه پوز خند زد و اومد نزدیک صورتم اومد چیزی بگه که یهو یه تیر خورد توی پاش و پخشزمین شد یه از چهار چوب در دیدم که شوگاست خوشحال شدم اومد سمتم وگفت:عزیزم باهات کاری که نکردن ها؟
با گریه گفتم:شوگااا بچم یه امچول زدن بهم فک کنم بچم سقط شد(گریه شدید)
شوگا اومد زنجیرارو باز کرد و بغلم کرد
گفت:اشکال نداره دیگه عزیزم خود خوبه که سالمی (بغض)
منو براید استایل بغل کرد و توی ماشین گذاشت
گفت:بیب تو اینجا باش من الان میام
گفتم:باشه
(از دید شوگا)
رفتم سراغ تهیونگ و یه سیری کتکش زدم و بعد به ادمام گفتم که شکنجش کنن و بعدش بکشنش
رفتم توی ماشین نشستم عصبی و ناراحت بودم که بچه سقطممکنه بشه
با داد گفتم:اون عوضی چطور همچین کاری کردددد و با مشت کوبیدم به فرمون
ا/ت گفت:شوگا همش تقصیر من بود ...من نباید میرفم به اون ساحل لعنتی من بچمونو از دست دادم چون ....هق....میخواستم...هق ...برم پیاده....هق...هق...روی..هق....کنم
گفتم:عزیزم اروم باش اشکال نداره تقصیره منه که گذاشتم تنها بری معذرت میخوام
دستشو گرفتم وکنار نگه داشتم و بغلش کردم
اینقدرگریه کرد تا خوابش برد
ناراحت بودم خیلی ناراحت بودم اون عوضی چرا باید بچمو بکش لعنتیییییی
رسیدیم خونه ا/ت رو براید استایل بغلش کردم و بردمش توی خونه و بردمش بالا توی اتاق و روی تخت گذاشتمش و لباساشو در اوردم و ملافه رو دادم روش خودمم لباسامو در اوردم و رفتم کتارش خوابیدم ...
(4ساعت بعد)
(از دید ا/ت)
از دل در بیدار شدم و نشستم دیدم که لختم حالت تهوه داشتم و رفتم به سمت دستشویی و بالا اوردم
شوگا بیدار شده بود اومد سمت دستشویی و منو توی بغلش گرفت
گفت: حالت خوبه بیب؟
فهمیدم بچه سقط شده و گریم گرفت
اومد بغلم کرد و گفت:عزیزم شاید سقط نشده باشه بیا بریم از دکتر بپرسیم اماده شو بریم
با گریه از دستشویی اومد بیرون
گفتم:شوگا..هق..من میدونم....هق..من بچم ..هق..سقط شده حسم میگه مشخصه هیچ امیدی ندارم
شوگا اومد سمتم
گفت:دختر کوچولوم گریه نکن اگرم سقط شده باشه بابایی برات یکی دیگه میسازه غصه نداره که (بغل)
گفتم:تو خودت داغونی شوگاا...چرا داری منو دل داری میدی؟
گفت:من داغون نیستم بیب من به این امی دارم که میتونیم یکی دیگه بسایم....
(1 ساعت بعد)
از مطب دکتر اومدیم بیرون و بله بچم سقط شده بود توی چشمام اشک بود ولی جلوی گریه کدنمو گرفتم چون شوگا هم ناراحت میکرد
(چند روز بعد)
بعد حدود نیم ساعت که اونجا بودم یه مرد اومد تو اتاق بایه امپول ترسیدم اومد سمتم
با خنده گفت:دیگه بچه بی بچه
وحشت کردم
داد زدم و گفتم:نه نه نه تروخدا.......تهیونگ....نه
امپولو زد تو شکمم و تزریقش .های های گریه میکردم
بعد مرده رفت بیرون و تهیونگ امود تو اتاق
گفت:دیدی از همون اولم گفتم که تو مال منی
با داد و نفرتی که تو صورتم بود گقتم:ازت متنفرم عوضی تو یه حیوون لاشیی
یه پوز خند زد و اومد نزدیک صورتم اومد چیزی بگه که یهو یه تیر خورد توی پاش و پخشزمین شد یه از چهار چوب در دیدم که شوگاست خوشحال شدم اومد سمتم وگفت:عزیزم باهات کاری که نکردن ها؟
با گریه گفتم:شوگااا بچم یه امچول زدن بهم فک کنم بچم سقط شد(گریه شدید)
شوگا اومد زنجیرارو باز کرد و بغلم کرد
گفت:اشکال نداره دیگه عزیزم خود خوبه که سالمی (بغض)
منو براید استایل بغل کرد و توی ماشین گذاشت
گفت:بیب تو اینجا باش من الان میام
گفتم:باشه
(از دید شوگا)
رفتم سراغ تهیونگ و یه سیری کتکش زدم و بعد به ادمام گفتم که شکنجش کنن و بعدش بکشنش
رفتم توی ماشین نشستم عصبی و ناراحت بودم که بچه سقطممکنه بشه
با داد گفتم:اون عوضی چطور همچین کاری کردددد و با مشت کوبیدم به فرمون
ا/ت گفت:شوگا همش تقصیر من بود ...من نباید میرفم به اون ساحل لعنتی من بچمونو از دست دادم چون ....هق....میخواستم...هق ...برم پیاده....هق...هق...روی..هق....کنم
گفتم:عزیزم اروم باش اشکال نداره تقصیره منه که گذاشتم تنها بری معذرت میخوام
دستشو گرفتم وکنار نگه داشتم و بغلش کردم
اینقدرگریه کرد تا خوابش برد
ناراحت بودم خیلی ناراحت بودم اون عوضی چرا باید بچمو بکش لعنتیییییی
رسیدیم خونه ا/ت رو براید استایل بغلش کردم و بردمش توی خونه و بردمش بالا توی اتاق و روی تخت گذاشتمش و لباساشو در اوردم و ملافه رو دادم روش خودمم لباسامو در اوردم و رفتم کتارش خوابیدم ...
(4ساعت بعد)
(از دید ا/ت)
از دل در بیدار شدم و نشستم دیدم که لختم حالت تهوه داشتم و رفتم به سمت دستشویی و بالا اوردم
شوگا بیدار شده بود اومد سمت دستشویی و منو توی بغلش گرفت
گفت: حالت خوبه بیب؟
فهمیدم بچه سقط شده و گریم گرفت
اومد بغلم کرد و گفت:عزیزم شاید سقط نشده باشه بیا بریم از دکتر بپرسیم اماده شو بریم
با گریه از دستشویی اومد بیرون
گفتم:شوگا..هق..من میدونم....هق..من بچم ..هق..سقط شده حسم میگه مشخصه هیچ امیدی ندارم
شوگا اومد سمتم
گفت:دختر کوچولوم گریه نکن اگرم سقط شده باشه بابایی برات یکی دیگه میسازه غصه نداره که (بغل)
گفتم:تو خودت داغونی شوگاا...چرا داری منو دل داری میدی؟
گفت:من داغون نیستم بیب من به این امی دارم که میتونیم یکی دیگه بسایم....
(1 ساعت بعد)
از مطب دکتر اومدیم بیرون و بله بچم سقط شده بود توی چشمام اشک بود ولی جلوی گریه کدنمو گرفتم چون شوگا هم ناراحت میکرد
(چند روز بعد)
۵.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.