卩卂尺ㄒ20
بلند شدم و رفتم سمت در و دستگیره رو گرفتم و خواستم باز کنم در رو که کوک دستم رو گرفتم و کشیدم به سمت خودش با اینکارش رفتم توی بغلش و سرم روی سینش رفت سرم رو برداشتم و نگاش کردم که با چشای خمار داشت نگاهم میکرد
بوی بدنش داشت روانیم میکرد ناخوداگاه دستم رو گذاشتم روی شونش
با صدای بم و هات گفت:بیبی...این روزا داری خیلی تحریکم میکنی
اینقدر از کارش و حرفش متعجب بودم که چیزی نگفتم
دستم رو گرفت و بردم سمت تخت و درازم داد روش و خیمه زد روم
لباش رو روی لبام گذاشت
بعد از چند لحظه فهمیدم چکار میخواد بکنه مشت زدم به سینش و از خودم جداش کردم و گفتم:کوک...بسه
کوک بدون توجه به حرفم رفت سمت گردنم و کیس مارک میذاشت
در همون حین یهو صدای در زدن در ااق اومد
کوک با خونسردی تمام لبش رو روی لبم گذاشت ویه بوسه کرد و بعد به در نگاه کرد
بابا اومد داخل اتاق و با دیدن ما چشاش گرد شد
گفت:اممم....ببخشید مزاحم میشم...من میرم شما ادامه بدین (عجب پایه ایه لعنتی:/)
بعد رفت بیرون
(نکته:جیمن رفت بیرون ولی پشت در وایساده بود)
کوک رو پرت کردم اونطرف و گفتم:یاااا...ابرومو بردی ..الان میدونی بابام چه فکری میکنه بز؟
گفت:منکه نمیخواستم باهات سکس کنم اخه:/...من فقط میخواستم ببوسمت
گفتم:برام مهم نیست اصلا چ غلطی میخواستی بکنی منکه ....اوففف اصلاد هیچی همینجا بشین تا برم برات لباس بیارم
رفتم به سمت در و رفتم بیرون و رفتم توی اتاق بابا و یه دست لباس بیرونی برای کوک برداشتم و بردم بالا
اصلا امادگی روبروش دن با بابا رو نداشتم برای همین یواشکی همه این کارو کردم
رفتم تیو اتاق و دیدم که کوک نشسته روی تخت لباسارو پرت کردم سمتش و گفتم:برو توی توی رختکن عوض کن
گفت:یاااا...اینا که بیرونین ...راحتی چرا نیوردی؟
گفتم:اع؟نه بابا؟ دوست دارس هنوز اینجا بمونی؟...کوک اعث=صاب ندارما سریع عوض کن برو بیرون تا اوضاع از این بیشتر خیت نشده
گفت:باشه بابا حالا عصبی نشو برو بیرون تا عوض کنم
یه پوفی کردم و رفتم بییرون ...
بعد از چند دقیقه از توی اتاق اومد بیرون منم با چشم غره نگاش کردم
گفتم:گمشو بیا پایین صبحانه بخور ....بعدشم هم سریع برو
کوک اروم گفت:باشه
وقتی اینو گفت بیشتر ضایع شدم کامل متوجه شدم که خیلی تند رفتار کردم رفتم پایین و اونم پشت سرم اومد
رفتیم توی اشپز خانه و دیدم که بابا نبود ولی میز چیده شده بود
رفتم نشستم روی یه صندلی و کوک هم اومد روبروم نشست
من شروع کردم به وردن کوک هم بعد از من شروع کرد
از طوری که باهاش رفتار کردم پشیمون شدم ولی به روی خودم نیوردم
بعد از خوردن صبحانه ظرفارو داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم و رفتم بیرون توی حال
کوک گفت:ممنون....من برم دیگه
داشت میرفت به سمت در که دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و رفتم از پشت بغلش کردم
گفتم:یابووو....ببخشید خب؟.....خیلی تند رفتار کردم .میدونم ....اما اگه اینجوری رفتار کردم تو دیگه اینجوری نرین به من با من بحث کن دیگه
کوک برگشت سمتم و دستاش رو دور صورتم با مهربونی قاب کرد و گفت:واییییییی...اصلا هی اشکالی نداره من ازت دلگیر نشدم که عزیزم
گفتم:واقعا؟
گفت:اره معلومه الانم برو سریع به قرارت به دوستات برسی
گفتم:باشه و محکم بغلش کردم
کوک ازم خدافظی کرد و رفت
رفتم بالا توی اتاقم و تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به لارا که بیرون رفتن رو اون تنظیم میکرد
گوشی رو برداشت
گفتم:الو؟
گفت:الو؟...یلام کیمورا خوبی ؟
گفتم:مرسی تو خوبی؟..کی میریم؟
گفت:مرسی...من که نمیتونم بیام امروز عمل دارم ریرد هم مریضه میخوای بذاریم برای فردا شب؟
گفتم:چه بد ....باشه اوکیه همون برای فرداشب ...کاری نداری؟
گفت:باشه...نه قربونت خدافظ
گوشی رو قط کردم و رفتم توی پیامام دیدیم یه پطام از ویلیام اومده گفته:امروز تایمت ازاده؟
بهش پیام دادم و گفتم:اره چطور؟
بعد از جند دقیه زنگ زد
گوشیرو برداشتم و گفتم:الو؟
گفت:الو؟خوبی؟
گفتم:مرسی تو خوبی؟...جانم کاری داشتی؟
گفت:اره مرسی من خوبم....اره امروز چند تا از دوستام رو دعوت کردم خونمون خواستم بگم توهم بیای
گفتم:هاا؟....من؟...باشه میام فقط کی؟
گفت:ساعت 4
گفتم:4؟...باشه میام ...خدافظ
گوشی رو قطع کردم و به ساعت نگاه کردم که 11 رو نشون میداد
دراز کشیدم روی تخت و چشام رو روی هم گذاشتم
صدای درینگ درینگ لباس شویی اومد
تعجب کردم من که لباس ننداختم توی لباسشوییم رفتم توی دستشویی و رفتم طرف لباس شویی
درش رو باز کردم و لباساش رو در اوردم و دیدم که لباسای کوکه
اسکل...لباساش رو یادش رفت ببره
لباسش رو انداختم روی خشک کن
(پرش زمانی به ساعت 3)
از حموم بییرون اومدم و موهام رو خشک کردم و لباس پوشیدم(اسلاید 2)
ارایش کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین رفتم توی اتاق بابا ...
بوی بدنش داشت روانیم میکرد ناخوداگاه دستم رو گذاشتم روی شونش
با صدای بم و هات گفت:بیبی...این روزا داری خیلی تحریکم میکنی
اینقدر از کارش و حرفش متعجب بودم که چیزی نگفتم
دستم رو گرفت و بردم سمت تخت و درازم داد روش و خیمه زد روم
لباش رو روی لبام گذاشت
بعد از چند لحظه فهمیدم چکار میخواد بکنه مشت زدم به سینش و از خودم جداش کردم و گفتم:کوک...بسه
کوک بدون توجه به حرفم رفت سمت گردنم و کیس مارک میذاشت
در همون حین یهو صدای در زدن در ااق اومد
کوک با خونسردی تمام لبش رو روی لبم گذاشت ویه بوسه کرد و بعد به در نگاه کرد
بابا اومد داخل اتاق و با دیدن ما چشاش گرد شد
گفت:اممم....ببخشید مزاحم میشم...من میرم شما ادامه بدین (عجب پایه ایه لعنتی:/)
بعد رفت بیرون
(نکته:جیمن رفت بیرون ولی پشت در وایساده بود)
کوک رو پرت کردم اونطرف و گفتم:یاااا...ابرومو بردی ..الان میدونی بابام چه فکری میکنه بز؟
گفت:منکه نمیخواستم باهات سکس کنم اخه:/...من فقط میخواستم ببوسمت
گفتم:برام مهم نیست اصلا چ غلطی میخواستی بکنی منکه ....اوففف اصلاد هیچی همینجا بشین تا برم برات لباس بیارم
رفتم به سمت در و رفتم بیرون و رفتم توی اتاق بابا و یه دست لباس بیرونی برای کوک برداشتم و بردم بالا
اصلا امادگی روبروش دن با بابا رو نداشتم برای همین یواشکی همه این کارو کردم
رفتم تیو اتاق و دیدم که کوک نشسته روی تخت لباسارو پرت کردم سمتش و گفتم:برو توی توی رختکن عوض کن
گفت:یاااا...اینا که بیرونین ...راحتی چرا نیوردی؟
گفتم:اع؟نه بابا؟ دوست دارس هنوز اینجا بمونی؟...کوک اعث=صاب ندارما سریع عوض کن برو بیرون تا اوضاع از این بیشتر خیت نشده
گفت:باشه بابا حالا عصبی نشو برو بیرون تا عوض کنم
یه پوفی کردم و رفتم بییرون ...
بعد از چند دقیقه از توی اتاق اومد بیرون منم با چشم غره نگاش کردم
گفتم:گمشو بیا پایین صبحانه بخور ....بعدشم هم سریع برو
کوک اروم گفت:باشه
وقتی اینو گفت بیشتر ضایع شدم کامل متوجه شدم که خیلی تند رفتار کردم رفتم پایین و اونم پشت سرم اومد
رفتیم توی اشپز خانه و دیدم که بابا نبود ولی میز چیده شده بود
رفتم نشستم روی یه صندلی و کوک هم اومد روبروم نشست
من شروع کردم به وردن کوک هم بعد از من شروع کرد
از طوری که باهاش رفتار کردم پشیمون شدم ولی به روی خودم نیوردم
بعد از خوردن صبحانه ظرفارو داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم و رفتم بیرون توی حال
کوک گفت:ممنون....من برم دیگه
داشت میرفت به سمت در که دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و رفتم از پشت بغلش کردم
گفتم:یابووو....ببخشید خب؟.....خیلی تند رفتار کردم .میدونم ....اما اگه اینجوری رفتار کردم تو دیگه اینجوری نرین به من با من بحث کن دیگه
کوک برگشت سمتم و دستاش رو دور صورتم با مهربونی قاب کرد و گفت:واییییییی...اصلا هی اشکالی نداره من ازت دلگیر نشدم که عزیزم
گفتم:واقعا؟
گفت:اره معلومه الانم برو سریع به قرارت به دوستات برسی
گفتم:باشه و محکم بغلش کردم
کوک ازم خدافظی کرد و رفت
رفتم بالا توی اتاقم و تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به لارا که بیرون رفتن رو اون تنظیم میکرد
گوشی رو برداشت
گفتم:الو؟
گفت:الو؟...یلام کیمورا خوبی ؟
گفتم:مرسی تو خوبی؟..کی میریم؟
گفت:مرسی...من که نمیتونم بیام امروز عمل دارم ریرد هم مریضه میخوای بذاریم برای فردا شب؟
گفتم:چه بد ....باشه اوکیه همون برای فرداشب ...کاری نداری؟
گفت:باشه...نه قربونت خدافظ
گوشی رو قط کردم و رفتم توی پیامام دیدیم یه پطام از ویلیام اومده گفته:امروز تایمت ازاده؟
بهش پیام دادم و گفتم:اره چطور؟
بعد از جند دقیه زنگ زد
گوشیرو برداشتم و گفتم:الو؟
گفت:الو؟خوبی؟
گفتم:مرسی تو خوبی؟...جانم کاری داشتی؟
گفت:اره مرسی من خوبم....اره امروز چند تا از دوستام رو دعوت کردم خونمون خواستم بگم توهم بیای
گفتم:هاا؟....من؟...باشه میام فقط کی؟
گفت:ساعت 4
گفتم:4؟...باشه میام ...خدافظ
گوشی رو قطع کردم و به ساعت نگاه کردم که 11 رو نشون میداد
دراز کشیدم روی تخت و چشام رو روی هم گذاشتم
صدای درینگ درینگ لباس شویی اومد
تعجب کردم من که لباس ننداختم توی لباسشوییم رفتم توی دستشویی و رفتم طرف لباس شویی
درش رو باز کردم و لباساش رو در اوردم و دیدم که لباسای کوکه
اسکل...لباساش رو یادش رفت ببره
لباسش رو انداختم روی خشک کن
(پرش زمانی به ساعت 3)
از حموم بییرون اومدم و موهام رو خشک کردم و لباس پوشیدم(اسلاید 2)
ارایش کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین رفتم توی اتاق بابا ...
۹.۹k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.