پارت ۳۹
-میدونی بیای خوابگاه پسرا چی میشه دیگه؟
نوا با خودپسندی گفت: نگران من نباش! خودم میدونم تنبیهم میکنن.
به خوابگاه پسرا رسیدن و ایان در رو باز کرد؛
سایمون و لعو نبودن؛ گویا لوک و جیمی تبانی کرده بودن...
ایان در و بست و گفت: سلام لوک؛ سلام جیمی؛ جیم...چرا اونطوری نگاه میکنی؟
جیمی دهن بازش رو بست و گفت: پسر تو روانی!...کاری که کردی خیلی خطرناک بود...و خب خفن!...کی نصفه شب میره سرد خونه؟..من که سکته میکنم...اگر لوک بهم نگفته بود تا صبح از فکر میمردم.
لوک افسوس وار با سر تایید کرد.
ایان گفت: ...اِ....یعنی ناراحت نیستی بهت نگفتم؟
-نه!..میدونم سر قضیه چند روز پیش فک میکردی باورنمیکنم حق میدم بهت.
ایان سری با لبخند تکون داد .
جیمی به نوا گفت: هوی دختره! تو از این کارا نکنی ها! میری بیرون میدزدنت.
نوا به ایان اشاره کرد و گفت: اون تافته جدا بافتس؟
لوک که تا الان ساکت بود با صدای غازیش شروع کرد غر زدن: آخه سرور من نمیگید میرید بیرون این موجود حقیرو پوستشو میکنن میدن به سگا؟ گناه من چیه؟ از نگرانی خودکشی کردن؟ ای خدا آخه من نمیفهمم شما چه علاقه ای به حرص دادن و کشتن من دارین؟....من....اِ....چرا دارین میخندین؟
هر سه داشتن به غر زدن لوک میخندیدن ولی ایان قهقهه میزد.
نوا از خنده دست کشید وگفت: لوک بهتره بری استراحت کنی...مرسی از نگرانیت.
جیمی و ایان با خنده سری تکون دادن؛ لوک هردو بالشو حالت چنگ به صورتش کشید؛ « ای خدا» ای زمزمه کرد و بعد ناپدید شد.
هرسه روی تخت نشستن و ایان کل ماجرا رو از سیر تا پیاز براشون تعریف کرد.
نوا گفت: واقعا رفتی تو تابوت..و کاراگاه نفهمید زنده ای؟...هه...یخچال بودنت خیلی بدرد میخوره ها.
-اره!
جیمی با حالت انزجار صورتشو درهم کشید و گفت: اَی! کدوم روانی همچین کاری میکنه؟ برو دستتو بشور نکبت میکروب!
-باشه بابابزرگ!
نوا چشم غره ای به جیمی رفت؛ بعد گفت: واقعا مادر جنی هم کشته شده؟ حتما خیلی الان ناراحته؛
ایان سری تکون داد؛ نفسی کشید و گفت: خب دیگه بهتره بخوابیم ؛ نوا توهم برگرد خوابگاه دخترا تا کسی ندیدتت.
نوا «باشه» ای گفت و از در اتاق بیرون رفت.
ایان دستشو بیرون از پنجره برد و با بطری اب دستشو شست و پنجره رو بست.
اب دستشو پاچید و گفت: جیمی نگاه نکن میخوام لباسمو عوض کنم.
جیمی باشه ای گفت؛ زیر پتو رفت و تا رو چشماش کشید.
ایان پیرهن مشکیشو از تنش کند و رو تخت انداخت ؛ جیمی موذیانه ریز نگاهی انداخت که از چشم ایان دور نموند و با خنده تیکه ای انداخت: چشاتو درویش کن پسره!
جیمی خندید و زیر پتو رفت و ایان لباس هاشو کامل عوض کرد و اون هم به زیر پتو رفت.
الان نمیخواست راجب هیچ چیز فک کنه و فقط بی دغدغه خوابید ....
نوا با خودپسندی گفت: نگران من نباش! خودم میدونم تنبیهم میکنن.
به خوابگاه پسرا رسیدن و ایان در رو باز کرد؛
سایمون و لعو نبودن؛ گویا لوک و جیمی تبانی کرده بودن...
ایان در و بست و گفت: سلام لوک؛ سلام جیمی؛ جیم...چرا اونطوری نگاه میکنی؟
جیمی دهن بازش رو بست و گفت: پسر تو روانی!...کاری که کردی خیلی خطرناک بود...و خب خفن!...کی نصفه شب میره سرد خونه؟..من که سکته میکنم...اگر لوک بهم نگفته بود تا صبح از فکر میمردم.
لوک افسوس وار با سر تایید کرد.
ایان گفت: ...اِ....یعنی ناراحت نیستی بهت نگفتم؟
-نه!..میدونم سر قضیه چند روز پیش فک میکردی باورنمیکنم حق میدم بهت.
ایان سری با لبخند تکون داد .
جیمی به نوا گفت: هوی دختره! تو از این کارا نکنی ها! میری بیرون میدزدنت.
نوا به ایان اشاره کرد و گفت: اون تافته جدا بافتس؟
لوک که تا الان ساکت بود با صدای غازیش شروع کرد غر زدن: آخه سرور من نمیگید میرید بیرون این موجود حقیرو پوستشو میکنن میدن به سگا؟ گناه من چیه؟ از نگرانی خودکشی کردن؟ ای خدا آخه من نمیفهمم شما چه علاقه ای به حرص دادن و کشتن من دارین؟....من....اِ....چرا دارین میخندین؟
هر سه داشتن به غر زدن لوک میخندیدن ولی ایان قهقهه میزد.
نوا از خنده دست کشید وگفت: لوک بهتره بری استراحت کنی...مرسی از نگرانیت.
جیمی و ایان با خنده سری تکون دادن؛ لوک هردو بالشو حالت چنگ به صورتش کشید؛ « ای خدا» ای زمزمه کرد و بعد ناپدید شد.
هرسه روی تخت نشستن و ایان کل ماجرا رو از سیر تا پیاز براشون تعریف کرد.
نوا گفت: واقعا رفتی تو تابوت..و کاراگاه نفهمید زنده ای؟...هه...یخچال بودنت خیلی بدرد میخوره ها.
-اره!
جیمی با حالت انزجار صورتشو درهم کشید و گفت: اَی! کدوم روانی همچین کاری میکنه؟ برو دستتو بشور نکبت میکروب!
-باشه بابابزرگ!
نوا چشم غره ای به جیمی رفت؛ بعد گفت: واقعا مادر جنی هم کشته شده؟ حتما خیلی الان ناراحته؛
ایان سری تکون داد؛ نفسی کشید و گفت: خب دیگه بهتره بخوابیم ؛ نوا توهم برگرد خوابگاه دخترا تا کسی ندیدتت.
نوا «باشه» ای گفت و از در اتاق بیرون رفت.
ایان دستشو بیرون از پنجره برد و با بطری اب دستشو شست و پنجره رو بست.
اب دستشو پاچید و گفت: جیمی نگاه نکن میخوام لباسمو عوض کنم.
جیمی باشه ای گفت؛ زیر پتو رفت و تا رو چشماش کشید.
ایان پیرهن مشکیشو از تنش کند و رو تخت انداخت ؛ جیمی موذیانه ریز نگاهی انداخت که از چشم ایان دور نموند و با خنده تیکه ای انداخت: چشاتو درویش کن پسره!
جیمی خندید و زیر پتو رفت و ایان لباس هاشو کامل عوض کرد و اون هم به زیر پتو رفت.
الان نمیخواست راجب هیچ چیز فک کنه و فقط بی دغدغه خوابید ....
۸.۹k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.