فیک عشق دردسرساز
«پارت:۱۸»
یهو دست کوچیکی زد روی شونم.
چشمامو باز کردم دیدم دو تا بچه کوچیک با چشمای اشکی نگام میکنن.
+چیزی شده کوچولو؟
٫ هق....خانم ...میشه بهم کمک کنی؟
+چه کمکی عزیزم؟
٫ اون آقا بده مامانمونو گرفت هق..گفت اگه شمارو نبریم پیشش مامانمونو ول نمیکنه!
انگار یه سطل آب یخ ریختن روم و سریع بلند شدم.
+کجاس؟
با انگشت کوچیکش به گوشه ساحل اشاره کرد که دیدم همون مرد سیاه پوش کنار دیوار ایستاده و یه زن هم همراهشه.
خواستم برم که تهیونگ دستمو گرفت کشید، خواستم دستمو از دستش دربیارم که داد زد
-عقلتو از دست دادی؟؟؟ ما از دست اونا از سئول خارج شدیم حالا داری میری پیشش؟
+تو فکر بهتری داری؟؟ لازم نیست بترسی میخواست بلایی سرم بیاره تا الان آورده بود، برو تو ماشین بشین درو قفل کن تحت هیچ شرایطی به هیچ عنوان تا من نیومدم از ماشین بیرون نیا این بچه هارو هم ببر.
ازشون فاصله گرفتم و نزدیک اون مرد شدم که دستشو به نشونه همونجا وایسا بالا گرفت و منم ایستادم...
زنه رو هل داد طرفم، داشت میوفتاد که گرفتمش.
زنه گفت که بهش نزدیک نشم وگرنه از پشت به زنه شلیک میکنن.
مجبور بودم تکون نخورم و اون مرد بازهم از دستم در رفت.
دستشو کرد توی جیبش و یه کاغذ بیرون آورد و گذاشت کف دستم.
نگاهی بهش انداختم و یه ادرس رو دیدم.
هه فهمیده میخوام تنهایی عملیات و شروع کنم چه باهوش سرمو بالا گرفتم تا اشکام نریزه و بعد چند دقیقه به زنه کمک کردم تا نزدیک ماشین بردمش.
بچه هاش از ماشین بیرون اومدن و با گریه سمت مامانشون میدویدن و رفتن بغل مامانشون.
تهیونگ پیاده شد و بغلم کرد...صداش بغض داشت
-سالمی؟
سرمو تو گردنش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم و اوهومی گفتم که خیالش راحت شد و محکم تر بغلم کرد.
ازمون تشکر کردو با بچه هاش رفتن و من و تهیونگم نشستیم توی ماشین.
-چه روز با شکوهی بود مثلا اومدیم خاطره بسازیم
از ته دل خندیدیم.
+یادت نره قراره فردا سوپرایزم کنیا
-باشه باشه
ماشین و روشن کردم و به طرف خونه حرکت کردم و حواسم پرت آدرس بود که گوشیم زنگ خورد...
(لایک و کامنت فراموش نشه🖤)
یهو دست کوچیکی زد روی شونم.
چشمامو باز کردم دیدم دو تا بچه کوچیک با چشمای اشکی نگام میکنن.
+چیزی شده کوچولو؟
٫ هق....خانم ...میشه بهم کمک کنی؟
+چه کمکی عزیزم؟
٫ اون آقا بده مامانمونو گرفت هق..گفت اگه شمارو نبریم پیشش مامانمونو ول نمیکنه!
انگار یه سطل آب یخ ریختن روم و سریع بلند شدم.
+کجاس؟
با انگشت کوچیکش به گوشه ساحل اشاره کرد که دیدم همون مرد سیاه پوش کنار دیوار ایستاده و یه زن هم همراهشه.
خواستم برم که تهیونگ دستمو گرفت کشید، خواستم دستمو از دستش دربیارم که داد زد
-عقلتو از دست دادی؟؟؟ ما از دست اونا از سئول خارج شدیم حالا داری میری پیشش؟
+تو فکر بهتری داری؟؟ لازم نیست بترسی میخواست بلایی سرم بیاره تا الان آورده بود، برو تو ماشین بشین درو قفل کن تحت هیچ شرایطی به هیچ عنوان تا من نیومدم از ماشین بیرون نیا این بچه هارو هم ببر.
ازشون فاصله گرفتم و نزدیک اون مرد شدم که دستشو به نشونه همونجا وایسا بالا گرفت و منم ایستادم...
زنه رو هل داد طرفم، داشت میوفتاد که گرفتمش.
زنه گفت که بهش نزدیک نشم وگرنه از پشت به زنه شلیک میکنن.
مجبور بودم تکون نخورم و اون مرد بازهم از دستم در رفت.
دستشو کرد توی جیبش و یه کاغذ بیرون آورد و گذاشت کف دستم.
نگاهی بهش انداختم و یه ادرس رو دیدم.
هه فهمیده میخوام تنهایی عملیات و شروع کنم چه باهوش سرمو بالا گرفتم تا اشکام نریزه و بعد چند دقیقه به زنه کمک کردم تا نزدیک ماشین بردمش.
بچه هاش از ماشین بیرون اومدن و با گریه سمت مامانشون میدویدن و رفتن بغل مامانشون.
تهیونگ پیاده شد و بغلم کرد...صداش بغض داشت
-سالمی؟
سرمو تو گردنش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم و اوهومی گفتم که خیالش راحت شد و محکم تر بغلم کرد.
ازمون تشکر کردو با بچه هاش رفتن و من و تهیونگم نشستیم توی ماشین.
-چه روز با شکوهی بود مثلا اومدیم خاطره بسازیم
از ته دل خندیدیم.
+یادت نره قراره فردا سوپرایزم کنیا
-باشه باشه
ماشین و روشن کردم و به طرف خونه حرکت کردم و حواسم پرت آدرس بود که گوشیم زنگ خورد...
(لایک و کامنت فراموش نشه🖤)
۲۴.۹k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.