you for me
فصل دوم پارت ۲۸
هیونجین، صبحونه رو اماده کرد و روی میز گذاشت و کنار فلیکس نشست و شروع کردن به خوردن. بعد چند دقیقه از روی صندلی بلند شدن.
هیونجین: انروز که کاری نداریم؟
لینک: نه چیزی نگفتن.
هیونجین: خوبه..
دست فلیکس رو گرفت و اون رو به خودش نزدیک تر کرد. اروم بهش گفت
هیونجین: بیبی ، میخوای بریم یکم قدم بزنیم؟
فلیکس، سری به نشانه مثبت تکون داد. هیونجین لبخندی زد و به اتاق رفتن تا اماده بشن.
لینو: هان بیا ماهم بریم جنگلای اینجا..یجارو میشناسم خیلی قشنگه.
هان: باشه بریم!
بعد از ۱۵ دقیقه
هیونجین و فلیکس اماده بودن از خونه بیرون رفتن. کمی بعد ، لینو و هان هم حاضر شدن و بیرون رفتن.
ویو هیونلیکس
ویو هیونجین
دست فلیکس رو گرفته بودم. داخل روستا قدم میزدیم. فلیکس هنوز بخاطر اتفاقای دیشب ناراحته..باید خوشحالش کنم.
سرم رو پایین اوردم تا بهش برسم و به صورتش نگاه کردم.
هیونجین: بیبی، هنوز ناراحتی؟
فلیکس: نه..
موهاشو به هم ریختم و گفتم
هیونجین: میدونی که میفهمم دروغ میگی.
فلیکس: هیون..آخه
آخه اخر رو با بغض گفت. بغلش کردم و بوسه ای روی موهاش گذاشتم.
هیونجین: بیبی ، تموم شده باشه؟ اون دیگه تا چند هفته نمیتونه از جاش تکون بخوره و راه بره...هیچ غلطی دیگه نمیتونه بکنه.
فلیکس، تعجب کرد و با شوک سرش را بالا اورد و نگاهم کرد.
فلیکس: هیون..چیکارش کردین؟!
پوزخندی زدم و گفتم
هیونجین: هیچی فقط کاری کردم که وقتی خواست بهت فکر کنه ، تنش از ترس بلرزه.
فلیکس هنوز تو شوک بود ، ولی بعد خنده ای کرد.
هیونجین: بفرما این چیزی بود که میخواستم.
پیشونیش رو بوسیدم.
هیونجین، صبحونه رو اماده کرد و روی میز گذاشت و کنار فلیکس نشست و شروع کردن به خوردن. بعد چند دقیقه از روی صندلی بلند شدن.
هیونجین: انروز که کاری نداریم؟
لینک: نه چیزی نگفتن.
هیونجین: خوبه..
دست فلیکس رو گرفت و اون رو به خودش نزدیک تر کرد. اروم بهش گفت
هیونجین: بیبی ، میخوای بریم یکم قدم بزنیم؟
فلیکس، سری به نشانه مثبت تکون داد. هیونجین لبخندی زد و به اتاق رفتن تا اماده بشن.
لینو: هان بیا ماهم بریم جنگلای اینجا..یجارو میشناسم خیلی قشنگه.
هان: باشه بریم!
بعد از ۱۵ دقیقه
هیونجین و فلیکس اماده بودن از خونه بیرون رفتن. کمی بعد ، لینو و هان هم حاضر شدن و بیرون رفتن.
ویو هیونلیکس
ویو هیونجین
دست فلیکس رو گرفته بودم. داخل روستا قدم میزدیم. فلیکس هنوز بخاطر اتفاقای دیشب ناراحته..باید خوشحالش کنم.
سرم رو پایین اوردم تا بهش برسم و به صورتش نگاه کردم.
هیونجین: بیبی، هنوز ناراحتی؟
فلیکس: نه..
موهاشو به هم ریختم و گفتم
هیونجین: میدونی که میفهمم دروغ میگی.
فلیکس: هیون..آخه
آخه اخر رو با بغض گفت. بغلش کردم و بوسه ای روی موهاش گذاشتم.
هیونجین: بیبی ، تموم شده باشه؟ اون دیگه تا چند هفته نمیتونه از جاش تکون بخوره و راه بره...هیچ غلطی دیگه نمیتونه بکنه.
فلیکس، تعجب کرد و با شوک سرش را بالا اورد و نگاهم کرد.
فلیکس: هیون..چیکارش کردین؟!
پوزخندی زدم و گفتم
هیونجین: هیچی فقط کاری کردم که وقتی خواست بهت فکر کنه ، تنش از ترس بلرزه.
فلیکس هنوز تو شوک بود ، ولی بعد خنده ای کرد.
هیونجین: بفرما این چیزی بود که میخواستم.
پیشونیش رو بوسیدم.
۲.۷k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.