پدرخوانده Part:29
انیوو
امیدوارم خوب باشیدد کیوتااا ملسی به خاطر حمایت🦋💫
ویو کوک
زود از خواب بلند شدم و رفتم یه دوش۵ مینی گرفتم و حاضر شدم و رفتم خواستم اولین قدمم رو روی پله ها بزارم که احساس کردم یه چیز رو جا گذاشتم رفتم دم در اتاق ا.ت اروم درو باز کرد و رفتم رو به روش چشماش پف کرده بود فکر کنم خیلی گریه کرده جای انگشتام هنوز رو صورتش مونده بود اروم یه بوسه رو گونش زدم و رفتم سورا ماشینم شدم بابالا ترین سرعت خودمو رسوندم همینکه از در عمارت رفتم تو دیدم همه اونجان
کوک: چه خبره؟؟
نامی: اگه بدونی چیکار کردی پشمات میریزه پسر
کوک:هااا؟؟
پ.کوک: میدونی دختر خونده تو واقعا دختر کیه؟؟
کوک: ن...نه نمیدونم ، دختر کیه؟؟
جین: کوک خانم یونا رو یادتت میاد؟؟ همونی که وقتی تو کوچیک بودی خیلی دوست داشت و تو رو خرگوش کوچولو صدا میکرد!؟
کوک: خب..
پ.کوک: اون زن بزرگترین قاتل اسیاس که همراه همسرش به مرگ سیاه وسفید معروفن زوجی که زیر دو دیقه بدون اینکه هیچ زخمی بردارن سیصد نفر رو کشتن و بهترین دوست من که به دست او عوضی حرومی کشته شد (دشمنشون لی اون وو) پدر و مادر اصلی دختر تو
_اون لحظه کوک وقتی این حرف رو شنید واقعا تعجب کرد دختر خونده عزیزش واقعا دختر یه قاتل باشه اما چطور اینو نفهمیده بود؟؟ حالا که توجه میکنه رفتاراش،لبخندش، چهراش شبیه خانوم یونا بود واقعا باورش براش سخت بود....
تهته: و حالا "لی" فهمیده که اون دختر پیش توِ و میخواد هر جوری شده به دستش بیار و مثل خودش اموزشش بده
کوک: اون حرومی غلت کرده اشغال عوضی*عصبانی و جدی*
(بچه نکته الان پدر کل اعضا اونجان)
پ.تهته: خب حالا این مهم نیست مهم اینکه اون میخواد کی حمله کنه و ما باید زودتر از اون نقشه بکشیم که نتونه به هدفش برسه
پ.کوک: اره میدونم و من یه نقشه دارم...
(بچه ها اگه یادتون باشه تو یکی از پارت ها دو فرد ناشناس باهم حرف زدن و اون ها همون لی و نگهبانی بود که از دست اعضا فرار کرده بود)
....................................................................
لی: خب نقشه از این قراره که پسر من کاری میکنه که قلب دختر نازنین کوک رو به دست بیاره و بعد که به طوفان به پا شد ما اون دختر رو میدزدیم و تو با تغیر چهر میری دنبال دخترش و بوم میدزدیش
...: بله ارباب
....................................................................
ویو ا.ت
از خواب پا شدم و رفتم دسشویی کارام رو کردمو یونیفرمم رو پوشیدم و رفتم پایین
ا.ت: اوجوما اقای جئو....
اوجوما: اولن ایشون خونه نیستن و دومن باید پدر صداش کنی
ا.ت: چشم.... صبحونمو خوردم و رفتم مدرسه
پرش زمانی به ساعت۱۱:۵۵
ا.ت: سر کلاس نشسته بودم و داشتم نکته هارو یاد داشت میکردم فقط ۵ دقیقه مونده بود که زنگ خونه بخوره که در کلاس وا شد و ناظم گفت: خانم اومدن دنبال ا.ت
معلم: ا.ت وسایلت رو بردار و برو...
امیدوارم خوب باشیدد کیوتااا ملسی به خاطر حمایت🦋💫
ویو کوک
زود از خواب بلند شدم و رفتم یه دوش۵ مینی گرفتم و حاضر شدم و رفتم خواستم اولین قدمم رو روی پله ها بزارم که احساس کردم یه چیز رو جا گذاشتم رفتم دم در اتاق ا.ت اروم درو باز کرد و رفتم رو به روش چشماش پف کرده بود فکر کنم خیلی گریه کرده جای انگشتام هنوز رو صورتش مونده بود اروم یه بوسه رو گونش زدم و رفتم سورا ماشینم شدم بابالا ترین سرعت خودمو رسوندم همینکه از در عمارت رفتم تو دیدم همه اونجان
کوک: چه خبره؟؟
نامی: اگه بدونی چیکار کردی پشمات میریزه پسر
کوک:هااا؟؟
پ.کوک: میدونی دختر خونده تو واقعا دختر کیه؟؟
کوک: ن...نه نمیدونم ، دختر کیه؟؟
جین: کوک خانم یونا رو یادتت میاد؟؟ همونی که وقتی تو کوچیک بودی خیلی دوست داشت و تو رو خرگوش کوچولو صدا میکرد!؟
کوک: خب..
پ.کوک: اون زن بزرگترین قاتل اسیاس که همراه همسرش به مرگ سیاه وسفید معروفن زوجی که زیر دو دیقه بدون اینکه هیچ زخمی بردارن سیصد نفر رو کشتن و بهترین دوست من که به دست او عوضی حرومی کشته شد (دشمنشون لی اون وو) پدر و مادر اصلی دختر تو
_اون لحظه کوک وقتی این حرف رو شنید واقعا تعجب کرد دختر خونده عزیزش واقعا دختر یه قاتل باشه اما چطور اینو نفهمیده بود؟؟ حالا که توجه میکنه رفتاراش،لبخندش، چهراش شبیه خانوم یونا بود واقعا باورش براش سخت بود....
تهته: و حالا "لی" فهمیده که اون دختر پیش توِ و میخواد هر جوری شده به دستش بیار و مثل خودش اموزشش بده
کوک: اون حرومی غلت کرده اشغال عوضی*عصبانی و جدی*
(بچه نکته الان پدر کل اعضا اونجان)
پ.تهته: خب حالا این مهم نیست مهم اینکه اون میخواد کی حمله کنه و ما باید زودتر از اون نقشه بکشیم که نتونه به هدفش برسه
پ.کوک: اره میدونم و من یه نقشه دارم...
(بچه ها اگه یادتون باشه تو یکی از پارت ها دو فرد ناشناس باهم حرف زدن و اون ها همون لی و نگهبانی بود که از دست اعضا فرار کرده بود)
....................................................................
لی: خب نقشه از این قراره که پسر من کاری میکنه که قلب دختر نازنین کوک رو به دست بیاره و بعد که به طوفان به پا شد ما اون دختر رو میدزدیم و تو با تغیر چهر میری دنبال دخترش و بوم میدزدیش
...: بله ارباب
....................................................................
ویو ا.ت
از خواب پا شدم و رفتم دسشویی کارام رو کردمو یونیفرمم رو پوشیدم و رفتم پایین
ا.ت: اوجوما اقای جئو....
اوجوما: اولن ایشون خونه نیستن و دومن باید پدر صداش کنی
ا.ت: چشم.... صبحونمو خوردم و رفتم مدرسه
پرش زمانی به ساعت۱۱:۵۵
ا.ت: سر کلاس نشسته بودم و داشتم نکته هارو یاد داشت میکردم فقط ۵ دقیقه مونده بود که زنگ خونه بخوره که در کلاس وا شد و ناظم گفت: خانم اومدن دنبال ا.ت
معلم: ا.ت وسایلت رو بردار و برو...
۱۱.۸k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.