گس لایتر/پارت ۱۱۵
اسلاید بعد: بایول
هیونو سری تکون داد و گفت: تو پشت این قضایا بودی... مطمئنم!...
گوشه لب جونگکوک کشیده شد و لبخند تمسخر آمیزی زد... بعد هم سریعا لبخند از روی لبش محو شد که حالت ترسناکی به صورتش داد....
هیونو در حالیکه آتیش انتقام درونش روشن شده بود از شرکت خارج شد...
**
بعد از رفتن هیونو ایم داجونگ به کارمندا دستور داد که برن کارشونو ادامه بدن.... هنوز متوجه بایول نشده بود که حالش بد شده... جونگکوک هم به اتاق خودش رفت... وقتی وارد شد با چیز عجیبی مواجه شد... بورام داشت به بایول لیوان آب میداد... جونگکوک با دیدن اون صحنه تعجب کرد... آروم قدم برداشت... به سمت بایول رفت که بنظر بی حال میومد... روی صندلی کنارش نشست و گفت: بهتر شدی؟....
بایول سرشو تکون داد و گفت: نه... خوب نیستم....
جونگکوک پاشد و سراغ تلفن روی میزش رفت... به منشی وصل شد و ازش خواست یکی از راننده ها رو آماده کنه تا بایول رو خونه ببره... و بعد گوشیو قطع کرد... پیش بایول برگشت... دستشو گرفت و گفت: برو پیش مادرم... بهتره تنها نباشی... خونه ی پدر مادر خودت کمی دچار تنش شده... اونجا آرامش نداری...
بایول که حال جواب دادن نداشت با سر تایید کرد و با کمک بورام از جاش بلند شد....
بورام ظاهرا دلش سوخته بود... باهاش رفت... تا جلوی آسانسور همراهش بود... بعد از اون راننده بهش کمک کرد تا بره...
****
بورام به اتاق جونگکوک برگشت... مجبور بود جلوی کارمندا در بزنه و خیلی رسمی رفتار کنه... وقتی جونگکوک اجازه ی ورود داد با عصبانیت سراغ جونگکوک رفت و تو روش ایستاد...
جونگکوک دستشو توی جیبش گذاشت و گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
بورام: گاهی اوقات واقعا ازت میترسم!
جونگکوک: چرا؟
بورام: دختره داشت پس میفتاد... به بازوت چنگ زد... ولی تو چیکار کردی؟ فقط بهش زل زدی!... اگه زن حامله زمین میخورد چی؟....
جونگکوک خندش گرفت... دستی به بغل موهاش کشید و گفت: تو نگران بایولی؟ مگه تو ازش متنفر نبودی؟ چی شد یهو؟
بورام: هنوزم ازش خوشم نمیاد... ولی بی رحمی تو به حدی بود که قلبم به درد اومد... دختره ی ساده ی بیچاره!....
تازه الانم تو باید میبردیش خونه...
جونگکوک چهره ای جدی به خودش گرفت و با اخم گفت: شما زنا همتون دیوونه این... نمیخواد نگران اون باشی... اون زیادی حساس و ناز پروردس... حتی یون هام اندازه اون حالش بد نشد... حالام برو بیرون بزار به کارم برسم.....
بورام با عصبانیت از اتاق بیرون رفت...
******
جونگکوک وسایلشو جمع کرد و به اتاق ایم داجونگ رفت... وقتی وارد اتاقش شد دید که داجونگ سرشو بین دستاش گرفته...
جونگکوک لحظه ای سکوت کرد و بعد برای متوجه کردن داجونگ آروم گفت: ببخشید...
داجونگ با شنیدن صداش سرشو بلند کرد و گفت: چیزی شده؟...
هیونو سری تکون داد و گفت: تو پشت این قضایا بودی... مطمئنم!...
گوشه لب جونگکوک کشیده شد و لبخند تمسخر آمیزی زد... بعد هم سریعا لبخند از روی لبش محو شد که حالت ترسناکی به صورتش داد....
هیونو در حالیکه آتیش انتقام درونش روشن شده بود از شرکت خارج شد...
**
بعد از رفتن هیونو ایم داجونگ به کارمندا دستور داد که برن کارشونو ادامه بدن.... هنوز متوجه بایول نشده بود که حالش بد شده... جونگکوک هم به اتاق خودش رفت... وقتی وارد شد با چیز عجیبی مواجه شد... بورام داشت به بایول لیوان آب میداد... جونگکوک با دیدن اون صحنه تعجب کرد... آروم قدم برداشت... به سمت بایول رفت که بنظر بی حال میومد... روی صندلی کنارش نشست و گفت: بهتر شدی؟....
بایول سرشو تکون داد و گفت: نه... خوب نیستم....
جونگکوک پاشد و سراغ تلفن روی میزش رفت... به منشی وصل شد و ازش خواست یکی از راننده ها رو آماده کنه تا بایول رو خونه ببره... و بعد گوشیو قطع کرد... پیش بایول برگشت... دستشو گرفت و گفت: برو پیش مادرم... بهتره تنها نباشی... خونه ی پدر مادر خودت کمی دچار تنش شده... اونجا آرامش نداری...
بایول که حال جواب دادن نداشت با سر تایید کرد و با کمک بورام از جاش بلند شد....
بورام ظاهرا دلش سوخته بود... باهاش رفت... تا جلوی آسانسور همراهش بود... بعد از اون راننده بهش کمک کرد تا بره...
****
بورام به اتاق جونگکوک برگشت... مجبور بود جلوی کارمندا در بزنه و خیلی رسمی رفتار کنه... وقتی جونگکوک اجازه ی ورود داد با عصبانیت سراغ جونگکوک رفت و تو روش ایستاد...
جونگکوک دستشو توی جیبش گذاشت و گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
بورام: گاهی اوقات واقعا ازت میترسم!
جونگکوک: چرا؟
بورام: دختره داشت پس میفتاد... به بازوت چنگ زد... ولی تو چیکار کردی؟ فقط بهش زل زدی!... اگه زن حامله زمین میخورد چی؟....
جونگکوک خندش گرفت... دستی به بغل موهاش کشید و گفت: تو نگران بایولی؟ مگه تو ازش متنفر نبودی؟ چی شد یهو؟
بورام: هنوزم ازش خوشم نمیاد... ولی بی رحمی تو به حدی بود که قلبم به درد اومد... دختره ی ساده ی بیچاره!....
تازه الانم تو باید میبردیش خونه...
جونگکوک چهره ای جدی به خودش گرفت و با اخم گفت: شما زنا همتون دیوونه این... نمیخواد نگران اون باشی... اون زیادی حساس و ناز پروردس... حتی یون هام اندازه اون حالش بد نشد... حالام برو بیرون بزار به کارم برسم.....
بورام با عصبانیت از اتاق بیرون رفت...
******
جونگکوک وسایلشو جمع کرد و به اتاق ایم داجونگ رفت... وقتی وارد اتاقش شد دید که داجونگ سرشو بین دستاش گرفته...
جونگکوک لحظه ای سکوت کرد و بعد برای متوجه کردن داجونگ آروم گفت: ببخشید...
داجونگ با شنیدن صداش سرشو بلند کرد و گفت: چیزی شده؟...
۱۷.۲k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.