رویای من . پارت 31
( این سوک )
رفتم بیرون از دانشگاه ... خسته بودم . خسته از همه چی ... زندگیم داغون شده ... جینا باهام قهره.هیچ دوستی ندارم . تازه دارم خونه ی ی قریبه زندگی میکنم
مهمتر از همه
مامانم
بابامو
از دست دادم ... هییی
دوست دارم برم ت ی خواب ابدی ... که دیگه ازش بیدار نشم . زندگیم تبدیل شده ب ی کابوس همیشه گی
تمووم نمیشهه
کاشک سر ضعفم که رفتم بیمارستان ...
کوک نمیومد . منو نمی برد . و میزاشت بمیرم . اینجوری فایده نداره . باید خودم دست ب کار شم
( کوک )
چش بود این؟؟
رفتم سمت جونگهی . جینا هم پیشش بود
جینا : چی شددد ؟ قبول کردد؟؟ ( با ذوق )
کوک : نه متاسفانه ... گفت امروز باید جایی بره . کارش مهمه ...
جونگهی : چرا ازش خواهش نکردی؟
کوک: گفتم اما گفت باید بره ... ولی بهش شک کردم امروز میگفت اگه من فقط 1 روز زنده باشم چیکار میکنی ... منم جواب ندادم . ولی نگرانشم . به گوشیش جی پی اس نصب کردم
گوشیم رو باز کردم و ردیابیش کردم ...
کوک : نزدیک ی برجه
جینا: منم امروز دیدمش ... ولی
بهش مهل نزاشتم ، انگار که مثلا از دستش عصبانيم... ناراحت که نشد؟؟
کوک: نمیدونمم . بی حال بود
جونگهی : چیکار کنیم حالا؟
کوک: گفت دیر میرسه شب نگرانش نباشم . نهایتا میره برای فردا
جینا : خیلی حیف شد . امیدوارم بلایی سر خودش نیاره
کوک: بلا؟
جینا: بهش مشکوک نشدی؟شاید خودکشی کنه . امروز مگه حرف از مردن نزد؟ مگه بی حال نبود؟ مگه نگفتی الان نزدیک برجه؟ یا شایدم افسردگی گرفته
کوک:خودکشی ، مردن ، این سوک ... اصلا اینا باهم نمیسازه
جینا: من نميدونم
کوک: باشهه ب هر حال مقصدش رو دنبال میکنم . فعلا بای
جینا: باشه بروو ولیی بلایی سرش بیاد تقصیر توعه
( کوک )
از دانشگاه رفتم بیرون و مقصدش رو دنبال کردم . شاید جینا راست میگفت . اون هم بیحال بود هم حرف از مردن میزد ... اخر سر هم که داشت از دانشگاه میرفت بیرون گفت دوستت دارم . خیلی مشکوک شدم بهش ، شاید خودکشی کنه البته بازم نمیدونم .
( پرش زمانی به چند مین بعد )
رسیدم . با صحنه ای که مواجه شدم...
کپی ممنوع ❌
رفتم بیرون از دانشگاه ... خسته بودم . خسته از همه چی ... زندگیم داغون شده ... جینا باهام قهره.هیچ دوستی ندارم . تازه دارم خونه ی ی قریبه زندگی میکنم
مهمتر از همه
مامانم
بابامو
از دست دادم ... هییی
دوست دارم برم ت ی خواب ابدی ... که دیگه ازش بیدار نشم . زندگیم تبدیل شده ب ی کابوس همیشه گی
تمووم نمیشهه
کاشک سر ضعفم که رفتم بیمارستان ...
کوک نمیومد . منو نمی برد . و میزاشت بمیرم . اینجوری فایده نداره . باید خودم دست ب کار شم
( کوک )
چش بود این؟؟
رفتم سمت جونگهی . جینا هم پیشش بود
جینا : چی شددد ؟ قبول کردد؟؟ ( با ذوق )
کوک : نه متاسفانه ... گفت امروز باید جایی بره . کارش مهمه ...
جونگهی : چرا ازش خواهش نکردی؟
کوک: گفتم اما گفت باید بره ... ولی بهش شک کردم امروز میگفت اگه من فقط 1 روز زنده باشم چیکار میکنی ... منم جواب ندادم . ولی نگرانشم . به گوشیش جی پی اس نصب کردم
گوشیم رو باز کردم و ردیابیش کردم ...
کوک : نزدیک ی برجه
جینا: منم امروز دیدمش ... ولی
بهش مهل نزاشتم ، انگار که مثلا از دستش عصبانيم... ناراحت که نشد؟؟
کوک: نمیدونمم . بی حال بود
جونگهی : چیکار کنیم حالا؟
کوک: گفت دیر میرسه شب نگرانش نباشم . نهایتا میره برای فردا
جینا : خیلی حیف شد . امیدوارم بلایی سر خودش نیاره
کوک: بلا؟
جینا: بهش مشکوک نشدی؟شاید خودکشی کنه . امروز مگه حرف از مردن نزد؟ مگه بی حال نبود؟ مگه نگفتی الان نزدیک برجه؟ یا شایدم افسردگی گرفته
کوک:خودکشی ، مردن ، این سوک ... اصلا اینا باهم نمیسازه
جینا: من نميدونم
کوک: باشهه ب هر حال مقصدش رو دنبال میکنم . فعلا بای
جینا: باشه بروو ولیی بلایی سرش بیاد تقصیر توعه
( کوک )
از دانشگاه رفتم بیرون و مقصدش رو دنبال کردم . شاید جینا راست میگفت . اون هم بیحال بود هم حرف از مردن میزد ... اخر سر هم که داشت از دانشگاه میرفت بیرون گفت دوستت دارم . خیلی مشکوک شدم بهش ، شاید خودکشی کنه البته بازم نمیدونم .
( پرش زمانی به چند مین بعد )
رسیدم . با صحنه ای که مواجه شدم...
کپی ممنوع ❌
۴.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.