فیک سایه " پارت ۵ "
رزآن : دوروزه اومدی به این دانشگاه ، ولی خیلی شجاعی که بهش دست میزنی !
هارا : خب اون که خوابه ...
رزآن : حتی وقتی خوابه هم کسی نمیتونه بهش نزدیک بشه . هوفف دختر تو واقعا عجیبی .
هارا : اونقدراهم که فکر میکنید پسر بدی نیست !
رزآن : خیلی مونده تا بشناسیش .
لبخندی بهم تحویل داد و برگشت .
این همون جمله ای بود که از جونگکوک شنیدم " خیلی مونده تا من و بشناسی " ...
اون واقعا کیه ؟ چیکاره اس ؟ و چرا انقدر .. مرموزه ؟
استاد وارد کلاس شد و گفت : برگه و خودکارهاتون روی میز باشه ، امتحان دارید از دوره ی گوگوریو
همه ی بچه ها از جمله من شکایت کردیم .
استاد : هیسس بچه ها ، خیلی آسونه . هارا ، دانش آموز جدیدی درسته ؟
هارا : بله .
استاد : میتونی جونگکوک رو بیدار کنی ؟
هارا : بله .
دستم رو روی شونه ی جونگکوک گذاشتم و گفتم : جئون ، باید بیدار شی .. جونگکوک .. امتحان داریم بلند شو
از خواب پرید و نشست
جونگکوک: صبح به خیر استاد !
استاد : الان گفتی صبح به خیر ؟ چقدر عوض شدی .
جونگکوک با قیافه ای پوکر دفتر و خودکارش رو روی میز گذاشت
استاد لبخند زد و سوال هارو روی تخته نوشت ، همه مشغول نوشتن بودن .
وقتی سوال هارو نوشتیم گفت : تا زنگ تفریح وقت دارید جواب بدید .
رزآن : یعنی تا یک ربع دیگه ؟ نمیشه که !
استاد : میشه ، شما تلاشتونو بکنید .
به سوال ها نگاهی انداختم و با نا امیدی به سمت جونگکوک برگشتم که با عجله مشغول نوشتن بود .
بهش نزدیک تر شدم و گفتم : جواب هارو بلدی ؟
جونگکوک : هومم بلدم .
هارا : بهم میگی ؟
جونگکوک : نه !
هارا : لطفااا ..
استاد : ته کلاس چه خبره ؟
همه برگشتن و به من و جونگکوک خیره شدن .
جونگکوک : میشه جای این دختر و عوض کنین ؟ ازم میخواد که بهش تقلب برسونم .
استاد : هارا ، تو بیا جای من بشین .
نگاهی به پوزخندای جونگکوک انداختم و با اخم وسایلم رو جمع کردم .
یک ربع بعد زنگ تفریح بالاخره به صدا در اومد .
همه با عجله از کلاس خارج شدن و مثل همیشه جونگکوک آخرین نفر از کلاس خارج شد .
ده دقیقه ای کل دانشگاه رو گشتم و تصمیم گرفتم آزمایشگاه رو ببینم .
وارد زیر زمین شدم و به در نیمه باز آزمایشگاه خیره شدم .
صداهایی که از توی آزمایشگاه می اومد صداهای خوبی نبودن .
از لای در نگاهی به داخل آزمایشگاه انداختم و با چشمهای گرد دستم رو روی دهنم گذاشتم .
جونگکوک یه دختر رو روی میز خوابونده بود و مشغول بوسیدنش بود ..
با صدای زنگ خوردن گوشیم با عجله صدای تماس رو قطع کردم اما الان .. اون دختر و جونگکوک با تعجب بهم خیره شده بودن .
جونگکوک به سمتم اومد .. خواستم فرار کنم که دستم رو کشید و گفت : برای چی اومدی اینجا ؟
هارا : من .. هیچی .. فقط ..
جونگکوک : هرچی رو که دیدی فراموش کن .
هارا : نمیخوام .
جونگکوک : چی ؟
هارا : گفتم فراموش نمیکنم و همه چیز رو به پدرت میگم .
جونگکوک با پوزخند چونه ام رو بین دستهاش گرفت .
جونگکوک : نگران نیستی ؟ نگران اینکه ممکنه .. بعد از انجام دادن اینکار بلایی سرت بیاد ؟
هارا : این حرفتم به پدرت میگم .
جونگکوک : آیشش بگو چی میخوای ، در عوض باید تمام اتفاقاتی که اینجا افتاد رو فراموش کنی باشه ؟
هارا : داری بهم باج میدی ؟
جونگکوک : اسمشو هرچی که میخوای بزار .. زودباش بگو .
هارا : باید فکرام و بکنم .. بهت خبر میدم .
بعد از تکمیل کردن حرفم مقابل چشمهای عصبی جونگکوک اون محل رو ترک کردم .
--
زنگ آخر به صدا در اومد . بچه ها دونه دونه از کلاس خارج شدن ... جونگکوک هم وسایلش رو جمع کرد و به سمت در خروجی رفت .
هارا : هی جئون ..
جونگکوک : چیه ؟
هارا : میرسونیم خونه ؟
جونگکوک : نه .
و از کلاس خارج شد .
کیفم رو برداشتم و بدو بدو پشت سرش راه رفتم .
وقتی به پارکینگ رسید و وارد ماشین شد ، دستگیره ی در رو بین دستهام گرفتم و وارد ماشین شدم .
جونگکوک : برای چی اومدی تو ماشین من؟
هارا : برسونم خونه .
جونگکوک : اوووه .. انقدر شاخ شدی که به من دستور میدی ؟
گوشیم رو از کیفم در اوردم و دستم رو روی دکمه تماس گذاشتم .
جونگکوک : آقای جئون ؟ ببینم واقعا میخوای همه چیز رو به پدرم بگی ؟
هارا : چرا نگم ؟
پاش رو روی گاز فشرد .
جونگکوک : خودم میرسونمت .
با لبخند گفتم : سر راه نگه دار .. باید یکم خوراکی بخرم .
همونطور که نگاهش به جاده بود گفت : پول اوردی؟
هارا : نه . تو برام میخری .
جونگکوک : اوممم .. معلومه که میخرم ، تا زمانی که دهنت بسته باشه هرکاری که بخوای انجام میدم .
* دوماه بعد *
مثل همیشه جونگکوک من رو به خونه رسوند .
این دفعه به دلیل جشن ولنتاین که توی دانشگاه گرفته بودیم کمی دیرتر به خونه اومدم .
از پله های عمارت بالا رفتم و وارد اتاقم شدم .
این روزها کمتر جین و مامان و میدیدم .
در عوض تمام وقتم رو کنار جونگکوک سپری میکردم .
هارا : خب اون که خوابه ...
رزآن : حتی وقتی خوابه هم کسی نمیتونه بهش نزدیک بشه . هوفف دختر تو واقعا عجیبی .
هارا : اونقدراهم که فکر میکنید پسر بدی نیست !
رزآن : خیلی مونده تا بشناسیش .
لبخندی بهم تحویل داد و برگشت .
این همون جمله ای بود که از جونگکوک شنیدم " خیلی مونده تا من و بشناسی " ...
اون واقعا کیه ؟ چیکاره اس ؟ و چرا انقدر .. مرموزه ؟
استاد وارد کلاس شد و گفت : برگه و خودکارهاتون روی میز باشه ، امتحان دارید از دوره ی گوگوریو
همه ی بچه ها از جمله من شکایت کردیم .
استاد : هیسس بچه ها ، خیلی آسونه . هارا ، دانش آموز جدیدی درسته ؟
هارا : بله .
استاد : میتونی جونگکوک رو بیدار کنی ؟
هارا : بله .
دستم رو روی شونه ی جونگکوک گذاشتم و گفتم : جئون ، باید بیدار شی .. جونگکوک .. امتحان داریم بلند شو
از خواب پرید و نشست
جونگکوک: صبح به خیر استاد !
استاد : الان گفتی صبح به خیر ؟ چقدر عوض شدی .
جونگکوک با قیافه ای پوکر دفتر و خودکارش رو روی میز گذاشت
استاد لبخند زد و سوال هارو روی تخته نوشت ، همه مشغول نوشتن بودن .
وقتی سوال هارو نوشتیم گفت : تا زنگ تفریح وقت دارید جواب بدید .
رزآن : یعنی تا یک ربع دیگه ؟ نمیشه که !
استاد : میشه ، شما تلاشتونو بکنید .
به سوال ها نگاهی انداختم و با نا امیدی به سمت جونگکوک برگشتم که با عجله مشغول نوشتن بود .
بهش نزدیک تر شدم و گفتم : جواب هارو بلدی ؟
جونگکوک : هومم بلدم .
هارا : بهم میگی ؟
جونگکوک : نه !
هارا : لطفااا ..
استاد : ته کلاس چه خبره ؟
همه برگشتن و به من و جونگکوک خیره شدن .
جونگکوک : میشه جای این دختر و عوض کنین ؟ ازم میخواد که بهش تقلب برسونم .
استاد : هارا ، تو بیا جای من بشین .
نگاهی به پوزخندای جونگکوک انداختم و با اخم وسایلم رو جمع کردم .
یک ربع بعد زنگ تفریح بالاخره به صدا در اومد .
همه با عجله از کلاس خارج شدن و مثل همیشه جونگکوک آخرین نفر از کلاس خارج شد .
ده دقیقه ای کل دانشگاه رو گشتم و تصمیم گرفتم آزمایشگاه رو ببینم .
وارد زیر زمین شدم و به در نیمه باز آزمایشگاه خیره شدم .
صداهایی که از توی آزمایشگاه می اومد صداهای خوبی نبودن .
از لای در نگاهی به داخل آزمایشگاه انداختم و با چشمهای گرد دستم رو روی دهنم گذاشتم .
جونگکوک یه دختر رو روی میز خوابونده بود و مشغول بوسیدنش بود ..
با صدای زنگ خوردن گوشیم با عجله صدای تماس رو قطع کردم اما الان .. اون دختر و جونگکوک با تعجب بهم خیره شده بودن .
جونگکوک به سمتم اومد .. خواستم فرار کنم که دستم رو کشید و گفت : برای چی اومدی اینجا ؟
هارا : من .. هیچی .. فقط ..
جونگکوک : هرچی رو که دیدی فراموش کن .
هارا : نمیخوام .
جونگکوک : چی ؟
هارا : گفتم فراموش نمیکنم و همه چیز رو به پدرت میگم .
جونگکوک با پوزخند چونه ام رو بین دستهاش گرفت .
جونگکوک : نگران نیستی ؟ نگران اینکه ممکنه .. بعد از انجام دادن اینکار بلایی سرت بیاد ؟
هارا : این حرفتم به پدرت میگم .
جونگکوک : آیشش بگو چی میخوای ، در عوض باید تمام اتفاقاتی که اینجا افتاد رو فراموش کنی باشه ؟
هارا : داری بهم باج میدی ؟
جونگکوک : اسمشو هرچی که میخوای بزار .. زودباش بگو .
هارا : باید فکرام و بکنم .. بهت خبر میدم .
بعد از تکمیل کردن حرفم مقابل چشمهای عصبی جونگکوک اون محل رو ترک کردم .
--
زنگ آخر به صدا در اومد . بچه ها دونه دونه از کلاس خارج شدن ... جونگکوک هم وسایلش رو جمع کرد و به سمت در خروجی رفت .
هارا : هی جئون ..
جونگکوک : چیه ؟
هارا : میرسونیم خونه ؟
جونگکوک : نه .
و از کلاس خارج شد .
کیفم رو برداشتم و بدو بدو پشت سرش راه رفتم .
وقتی به پارکینگ رسید و وارد ماشین شد ، دستگیره ی در رو بین دستهام گرفتم و وارد ماشین شدم .
جونگکوک : برای چی اومدی تو ماشین من؟
هارا : برسونم خونه .
جونگکوک : اوووه .. انقدر شاخ شدی که به من دستور میدی ؟
گوشیم رو از کیفم در اوردم و دستم رو روی دکمه تماس گذاشتم .
جونگکوک : آقای جئون ؟ ببینم واقعا میخوای همه چیز رو به پدرم بگی ؟
هارا : چرا نگم ؟
پاش رو روی گاز فشرد .
جونگکوک : خودم میرسونمت .
با لبخند گفتم : سر راه نگه دار .. باید یکم خوراکی بخرم .
همونطور که نگاهش به جاده بود گفت : پول اوردی؟
هارا : نه . تو برام میخری .
جونگکوک : اوممم .. معلومه که میخرم ، تا زمانی که دهنت بسته باشه هرکاری که بخوای انجام میدم .
* دوماه بعد *
مثل همیشه جونگکوک من رو به خونه رسوند .
این دفعه به دلیل جشن ولنتاین که توی دانشگاه گرفته بودیم کمی دیرتر به خونه اومدم .
از پله های عمارت بالا رفتم و وارد اتاقم شدم .
این روزها کمتر جین و مامان و میدیدم .
در عوض تمام وقتم رو کنار جونگکوک سپری میکردم .
۸۷.۴k
۲۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.