i used to hate alphas
i used to hate alphas
p11
تهیونگ آهی کشید و سرش رو پایین انداخت.
"اه... لعنت... فکر کنم ترسوندمت... من فقط از اینکه پیدات کردم خوش حال بودم... معذرت می خوام..."
جونگکوک سرش رو پایین انداخت...
"اشکالی نداره... هه... حتما با خودت فکر کردی که یه امگا مثل من، راحت بهش ت..ج..ا..و..ز می شه..."
تهیونگ دست هاش رو بالا آورد و حرف جونگکوک رو رد کرد.
"چی؟نه... نه، به هیچ وجه اینطور فکر نمی کردم!"
جونگکوک سرش رو بالا آورد و با چشم های اشکیش داد زد.
"چرا! من مطمئنم یه جایی توی ذهنت داشتی همین فکرو می کردی!"
تهیونگ کمی عقب تر رفت و به جونگکوک خیره شد.
"همهتون مثل همید... می گید که همش تقصیر منه که امگام و بعد بهم حمله می کنید... شماها از امگا ها متنفرید، منم از آلفا ها متنفرم!"
جونگکوک دوباره سرش رو پایین انداخت و گذاشت اشک هاش جاری بشه... دیگه مغزش کار نمی کرد...
"من یک پسر بچه دارم که نمی دونه پدرش کیه، اما چون خیلی دوسش دارم، حتی وقتی بیرون هستیمم مامی صدام می زنه..."
تهیونگ آروم جونگکوک رو توی آغوشش گرفت تا آروم بشه... اون واقعا سختی کشیده بود...
"چرا شما عوضیا فقط دست از سرمون برنمی دارید... من هیچ نیازی به آلفا ها ندارم... خودم می تونم ازش مراقبت کنم..."
مشتی به سینه ی تهیونگ زد و شدت اشک ریختنش بیشتر شد...
p11
تهیونگ آهی کشید و سرش رو پایین انداخت.
"اه... لعنت... فکر کنم ترسوندمت... من فقط از اینکه پیدات کردم خوش حال بودم... معذرت می خوام..."
جونگکوک سرش رو پایین انداخت...
"اشکالی نداره... هه... حتما با خودت فکر کردی که یه امگا مثل من، راحت بهش ت..ج..ا..و..ز می شه..."
تهیونگ دست هاش رو بالا آورد و حرف جونگکوک رو رد کرد.
"چی؟نه... نه، به هیچ وجه اینطور فکر نمی کردم!"
جونگکوک سرش رو بالا آورد و با چشم های اشکیش داد زد.
"چرا! من مطمئنم یه جایی توی ذهنت داشتی همین فکرو می کردی!"
تهیونگ کمی عقب تر رفت و به جونگکوک خیره شد.
"همهتون مثل همید... می گید که همش تقصیر منه که امگام و بعد بهم حمله می کنید... شماها از امگا ها متنفرید، منم از آلفا ها متنفرم!"
جونگکوک دوباره سرش رو پایین انداخت و گذاشت اشک هاش جاری بشه... دیگه مغزش کار نمی کرد...
"من یک پسر بچه دارم که نمی دونه پدرش کیه، اما چون خیلی دوسش دارم، حتی وقتی بیرون هستیمم مامی صدام می زنه..."
تهیونگ آروم جونگکوک رو توی آغوشش گرفت تا آروم بشه... اون واقعا سختی کشیده بود...
"چرا شما عوضیا فقط دست از سرمون برنمی دارید... من هیچ نیازی به آلفا ها ندارم... خودم می تونم ازش مراقبت کنم..."
مشتی به سینه ی تهیونگ زد و شدت اشک ریختنش بیشتر شد...
۸.۲k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.