فیک کوک ( عشق مافیا) ادامه پارت ۲۶
از زبان ا/ت
از روی تخت بلند شدم اما احساس سرگیجه کردم برای همین نشستم روی تخت برگشتم سمته پنجره به آسمون پر ستاره خیره شدم یه ستاره خیلی کم نور دیدم یاده حرفه مامانم افتادم که همیشه میگفت این ستاره ها هر کدومشون نشونه شانس و خوشبختی یه نفر هستن اگر ستاره اون فرد کم نور باشه یعنی خیلی بدشانسه خود به خود از گوشه چشمم اشک میومد با فکر کردن به مامانم.....این ستاره کم نور حتماً مال منه همینطور داشتم فکر میکردم که دره اتاقم باز شد حتماً بازم آجوماست بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم : آجوما گفتم که نمیخوام بخورم وقتی برگشتم سمتش...اون آجوما نبود جونگ کوک بود سینی که آجوما برام آورده بود هم توی دستش بی اهمیت بهش دوباره برگشتم سمته پنجره اومد و جلوم وایستاد با جدیَت گفت : چرا غذات رو نمیخوری بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : نمیخوام بخورم ببرش
سینی رو گذاشت روی دراور کوچیکی که کناره تخت بود و گفت : تا یک ساعت دیگه برمیگردیم اگر نخورده باشی من میدونم و تو برگشت بره که
بلند شدم و داد زدم و گفتم : تو منو به چه جرعتی تهدید میکنی ( ا/ت جرعتش خیلی زیاده من بودم لال می موندم بخدا 😶)
برگشت سمتم تو چشماش خیره شده بودم که اومد جلوم و مچ دستام رو گرفت دستم رو گرفت در همین حال یه حس گرم و سردی به بدنم دست داد سرم گیج رفت و افتادم ولی جونگ کوک گرفتم توی بغلش بودم انگار تو خواب و بیداری بودم گفت : چیشد یهو ا/ت بعده چند ثانیه کلا هوشیاریم رو از دست دادم
( ۱ ساعت بعد)
از زبان کوک
جین رو خبر کردم و اومد به ا/ت سرُم وصل کرد
بیرون بودم که از اتاق ا/ت در اومد گفتم : جین حالش خوبه گفت : نگران نباش فقط چون چند روزه چیزی نخورده ضعف کرده
گفت : جونگ کوک آجوما همه چیز رو برام تعریف کرد ( جونگ کوک و جین از بچگی باهم دوست بودن خانواده هاشون هم باهم رفت و آمد دارن و همینطور چون جین زیاد میرفته خونه کوک اینا آجوما رو میشناسه و خیلی دوسش داره )
گفت : چرا باهاش اینطوری کردی؟ گفتم : بهم گفت کسه دیگه ای رو دوست داره منم اون لحظه خون به مغزم نرسید گفت : تو مطمئنی که اون کسه دیگه ای رو دوست داره ؟ گفتم : نمیدونم....نمیدونم دستام و کردم توی موهام
جین گفت : مراقبش باش خیلی ظریفه مثل یه شیشه هست که ممکنه هر لحظه بشکنه
جین رفت رفتم توی اتاق ا/ت هنوز خواب بود کنارش دراز کشیدم و آروم گفتم : من متاسفم
( صبح )
از زبان ا/ت
وقتی از خواب بیدار شدم جونگ کوک جلوم خواب بود صورتش فقط چند میلی متر باهام فاصله داشت انگشتم رو آروم روی موهاش کشیدم بعدش روی لباش خیلی دلم واسش تنگ شده بود...خودمم توی دو راهی موندم چیکار کنم نمیدونم بلند شدم و رفتم حموم بعدش یه پیراهن از روی زانوی سفید پوشیدم و رفتم پایین میزه صبحانه آماده بود وای خدا.......
از روی تخت بلند شدم اما احساس سرگیجه کردم برای همین نشستم روی تخت برگشتم سمته پنجره به آسمون پر ستاره خیره شدم یه ستاره خیلی کم نور دیدم یاده حرفه مامانم افتادم که همیشه میگفت این ستاره ها هر کدومشون نشونه شانس و خوشبختی یه نفر هستن اگر ستاره اون فرد کم نور باشه یعنی خیلی بدشانسه خود به خود از گوشه چشمم اشک میومد با فکر کردن به مامانم.....این ستاره کم نور حتماً مال منه همینطور داشتم فکر میکردم که دره اتاقم باز شد حتماً بازم آجوماست بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم : آجوما گفتم که نمیخوام بخورم وقتی برگشتم سمتش...اون آجوما نبود جونگ کوک بود سینی که آجوما برام آورده بود هم توی دستش بی اهمیت بهش دوباره برگشتم سمته پنجره اومد و جلوم وایستاد با جدیَت گفت : چرا غذات رو نمیخوری بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : نمیخوام بخورم ببرش
سینی رو گذاشت روی دراور کوچیکی که کناره تخت بود و گفت : تا یک ساعت دیگه برمیگردیم اگر نخورده باشی من میدونم و تو برگشت بره که
بلند شدم و داد زدم و گفتم : تو منو به چه جرعتی تهدید میکنی ( ا/ت جرعتش خیلی زیاده من بودم لال می موندم بخدا 😶)
برگشت سمتم تو چشماش خیره شده بودم که اومد جلوم و مچ دستام رو گرفت دستم رو گرفت در همین حال یه حس گرم و سردی به بدنم دست داد سرم گیج رفت و افتادم ولی جونگ کوک گرفتم توی بغلش بودم انگار تو خواب و بیداری بودم گفت : چیشد یهو ا/ت بعده چند ثانیه کلا هوشیاریم رو از دست دادم
( ۱ ساعت بعد)
از زبان کوک
جین رو خبر کردم و اومد به ا/ت سرُم وصل کرد
بیرون بودم که از اتاق ا/ت در اومد گفتم : جین حالش خوبه گفت : نگران نباش فقط چون چند روزه چیزی نخورده ضعف کرده
گفت : جونگ کوک آجوما همه چیز رو برام تعریف کرد ( جونگ کوک و جین از بچگی باهم دوست بودن خانواده هاشون هم باهم رفت و آمد دارن و همینطور چون جین زیاد میرفته خونه کوک اینا آجوما رو میشناسه و خیلی دوسش داره )
گفت : چرا باهاش اینطوری کردی؟ گفتم : بهم گفت کسه دیگه ای رو دوست داره منم اون لحظه خون به مغزم نرسید گفت : تو مطمئنی که اون کسه دیگه ای رو دوست داره ؟ گفتم : نمیدونم....نمیدونم دستام و کردم توی موهام
جین گفت : مراقبش باش خیلی ظریفه مثل یه شیشه هست که ممکنه هر لحظه بشکنه
جین رفت رفتم توی اتاق ا/ت هنوز خواب بود کنارش دراز کشیدم و آروم گفتم : من متاسفم
( صبح )
از زبان ا/ت
وقتی از خواب بیدار شدم جونگ کوک جلوم خواب بود صورتش فقط چند میلی متر باهام فاصله داشت انگشتم رو آروم روی موهاش کشیدم بعدش روی لباش خیلی دلم واسش تنگ شده بود...خودمم توی دو راهی موندم چیکار کنم نمیدونم بلند شدم و رفتم حموم بعدش یه پیراهن از روی زانوی سفید پوشیدم و رفتم پایین میزه صبحانه آماده بود وای خدا.......
۱۱۴.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.