ادامه پارت ۲۳(:🖤💙
ارسلان:نخیر واسا الان درستش میکنم
من:چجوری درستش میکنی ساعت ۱۱ و نیم شبه هااا
ارسلان:با کار تیمی
انکا:چه شبیه فیلما شد
ارسلان:من زنگ میزنم به نیکا و دیانا...رضا تو زنگ بزن به پانی...محراب تو هم بزنگ به مهدیس و امیر تو هم که زنگ بزن به اتوسا دیه...بعد اینا دخی های اصلی اکیپ هستن دیه بقیه رو میگیم دخترا خبر بدن بهشون البته فقط دو نفرن دیگه عسل و رومینا...واسه پسرا هم که زنگ میزنم به یکیشون میگم به بقیه خبر بده
رضا:خو زنگ بزنیم چی بگیم اونوقت؟
ارسلان:بگین که تم ابیه و ساعت ۱۰ قراره راه بیوفتیم...همین دیه
من:ببین به خاطر این عاقا مجبور به چه کارا میشیم هاااا
ارسلان:حالا نه که خودت خیلی بدت میاد
بلند شدمو رفتم سمت گوشی و با خوشحالی که بروزش نمیدادم زنگیدم به مهدیس
من:الوووووو سعلاممممممم مهدیسسسسسس چطورییییییی...ببخشیدددددد الاننننن زنگگگگگ زدمممممم
مهدیس:سعلاممممم محرابببب بد نیستممم تو چطوریییییی...نه بابا عب نداره بیدار بودم
من:چرا بد نیسی اونوقت؟
مهدیس:خب این موقع شب زنگ زدی توقع داری خوب باشم
من:خودت همی الان گفتی بیدار بودم
مهدیس:خب گفتم بیدار بودم نگفتم که دراز نکشیده بودم و خوابم نمیاد
من:افرینننن این درسته...خب زنگ زدم واسه فردا یه سری اطلاعات بدم
مهدیس(با خنده) :چه اطلاعاتی؟
من:اینکه قراره فردا توی کافی شاپ یکی از دوستای امید ممد و سوپرایز کنیم و اینکه تم هم آبیه و همینطور اینکه ساعت ۱۰ قراره راه بیوفتیم
مهدیس:اوووووو...باشه اوکیه...فقط اینکه من با کی قراره بیام؟
( میخواستم نصفه شبی امتحانش کنم...مریضم کلا)
من:با ارسلان
مهدیس:پوففففف من نمخوام با اون بیاممممم
من:چرا اونوقت؟
مهدیس:چمدونم احساس میکنم خعلی چصه و اصن انرژی نداره
من:خب حالا گریه نکن منم میام تو ماشین ارسلان پیشت که ناراحت نباشی
مهدیس:نههههه تو که اصلا نیاااا تو از ارسلان بدتریییی
من:اصن به درک نمیام خودت تنها برو
مهدیس:نه نه بیا
من:حالا که خعلی اصرار میکنی ببینم چی میشه
مهدیس:خجالت بکش مثه دخترا ناز میکنی
من:ایشششش...همینی که هس
مهدیس:نه مثه اینکه واقعا شبیه ارسلان شدی
من:خب دیگه من برم نصفه شبی انقد مزاحم پسر مردم نشو
مهدیس:اوففففف رو تو برممممم
من:بروووو
مهدیس:هعییی خدا...کار نداری؟
من:نچ...فقط....مواظب خودت باش
و سریع گوشیو قطع کردم
پوفففف چه سخت بود گفتنش
حالا انگار چی گفتم
ولی ذوق کردم از اینکه گف من برم باهاشون
البته هنو معلوم نیس که قراره با ماشین کی بره
برم بخوابم دیه خعلی دیر وقت شد
برگشتم تو حال که دیدم هر سه نفرشون دراز کشیدن
ینی خیلی حرف زده بودم؟
چمدونم اصن
منم رفتم تو جای خودم و چشام و بستم....(:
خو بفرمایید اینم از این پارت😂❤
من:چجوری درستش میکنی ساعت ۱۱ و نیم شبه هااا
ارسلان:با کار تیمی
انکا:چه شبیه فیلما شد
ارسلان:من زنگ میزنم به نیکا و دیانا...رضا تو زنگ بزن به پانی...محراب تو هم بزنگ به مهدیس و امیر تو هم که زنگ بزن به اتوسا دیه...بعد اینا دخی های اصلی اکیپ هستن دیه بقیه رو میگیم دخترا خبر بدن بهشون البته فقط دو نفرن دیگه عسل و رومینا...واسه پسرا هم که زنگ میزنم به یکیشون میگم به بقیه خبر بده
رضا:خو زنگ بزنیم چی بگیم اونوقت؟
ارسلان:بگین که تم ابیه و ساعت ۱۰ قراره راه بیوفتیم...همین دیه
من:ببین به خاطر این عاقا مجبور به چه کارا میشیم هاااا
ارسلان:حالا نه که خودت خیلی بدت میاد
بلند شدمو رفتم سمت گوشی و با خوشحالی که بروزش نمیدادم زنگیدم به مهدیس
من:الوووووو سعلاممممممم مهدیسسسسسس چطورییییییی...ببخشیدددددد الاننننن زنگگگگگ زدمممممم
مهدیس:سعلاممممم محرابببب بد نیستممم تو چطوریییییی...نه بابا عب نداره بیدار بودم
من:چرا بد نیسی اونوقت؟
مهدیس:خب این موقع شب زنگ زدی توقع داری خوب باشم
من:خودت همی الان گفتی بیدار بودم
مهدیس:خب گفتم بیدار بودم نگفتم که دراز نکشیده بودم و خوابم نمیاد
من:افرینننن این درسته...خب زنگ زدم واسه فردا یه سری اطلاعات بدم
مهدیس(با خنده) :چه اطلاعاتی؟
من:اینکه قراره فردا توی کافی شاپ یکی از دوستای امید ممد و سوپرایز کنیم و اینکه تم هم آبیه و همینطور اینکه ساعت ۱۰ قراره راه بیوفتیم
مهدیس:اوووووو...باشه اوکیه...فقط اینکه من با کی قراره بیام؟
( میخواستم نصفه شبی امتحانش کنم...مریضم کلا)
من:با ارسلان
مهدیس:پوففففف من نمخوام با اون بیاممممم
من:چرا اونوقت؟
مهدیس:چمدونم احساس میکنم خعلی چصه و اصن انرژی نداره
من:خب حالا گریه نکن منم میام تو ماشین ارسلان پیشت که ناراحت نباشی
مهدیس:نههههه تو که اصلا نیاااا تو از ارسلان بدتریییی
من:اصن به درک نمیام خودت تنها برو
مهدیس:نه نه بیا
من:حالا که خعلی اصرار میکنی ببینم چی میشه
مهدیس:خجالت بکش مثه دخترا ناز میکنی
من:ایشششش...همینی که هس
مهدیس:نه مثه اینکه واقعا شبیه ارسلان شدی
من:خب دیگه من برم نصفه شبی انقد مزاحم پسر مردم نشو
مهدیس:اوففففف رو تو برممممم
من:بروووو
مهدیس:هعییی خدا...کار نداری؟
من:نچ...فقط....مواظب خودت باش
و سریع گوشیو قطع کردم
پوفففف چه سخت بود گفتنش
حالا انگار چی گفتم
ولی ذوق کردم از اینکه گف من برم باهاشون
البته هنو معلوم نیس که قراره با ماشین کی بره
برم بخوابم دیه خعلی دیر وقت شد
برگشتم تو حال که دیدم هر سه نفرشون دراز کشیدن
ینی خیلی حرف زده بودم؟
چمدونم اصن
منم رفتم تو جای خودم و چشام و بستم....(:
خو بفرمایید اینم از این پارت😂❤
۱۳.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.