فیک«دختر کوچولوی من» part 39
مستقیما با حوله رفتم روی تخت و خوابم برد…
۳ ساعت بعد:
ته جون:(در میزنه و وارد میشه)
ته جون: ای وای خوابیده بودی ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم…
ات: نه اشکال نداره چیزی شده؟
ته جون:(میره سمت ات و میشینه روی تخت)
ته جون: بگو ببینم چیشده از قیافت مشخصه اصلا حالت خوب نیست
ات: انقدر ضایعس؟
ته جون: اره
ات: با تهیونگ بحثمون شد
ته جون: خب
ات: جدا شدیم
ته جون:چیی؟
ات: همین دیگه جدا شدیم
ته جون: تهیونگم انگار عصبی بود
ات: اصلا به من چه برام مهم نیست میخواد عصبی باشه میخواد نباشه
ته جون: اگه واقعا برات مهم نبود الان اشک تو چشمات جمع نمیشد
ات: اخه چرا؟(میزنه زیره گریه)
ته جون: نمیخوام بهت بگم گریه نکن اینجوری شاید حس بهتری داشته باشی ولی به هر حال خودتو مرتب کن انقدر پریشون نباش
ات: اوهوم باشه(اشکاشو پاک میکنه)
ته جون: با تهیونگ صحبت میکنم اون احتمالا چون عصبیه این جوری گفته مطمعنم بعدا قراره پشیمون بشه
ات: بهش چیزی نگو
ات: مطعمنی؟
ات: اره
ته جون: خیلی خب باشه خودتو راست و ریست کن بیا ناهار بخوریم
ات: من نمیخورم گرسنم نیست
ته جون: بخاطر اینکه با تهیونگ چشم تو چشم نشی؟میخوای برات بیارم داخل اتاقت؟
ات: نه بخاطر تهیونگ نیست واقعا گرسنم نیست
ته جون: اخه حالت بد میشه اگه چیزی نخوری
ات: نه مشکلی نیست نگران نباش
ته جون: خیلی باشه اگه گرسنت شد بهم بگو
ات: باشه…ممنون
ته جون:(از اتاق میره بیرون)
ات ویو
با اینکه چند ساعت خوابیدم بازم حس میکنم بدنم بی حاله…هر لحظه به تهیونگ فکر میکنم اشک تو چشمام جمع میشه..
راوی:
ات مدام گریه میکنه بعد از حدود ۳۰ دقیقه انقدر گریه میکنه که سردرد میگیره و بی حال میشه و همونجوری خوابش میبره(یجورایی بیهوش میشه)
…………
ته جون:(در اتاق ته رو میزنه و وارد میشه)
ته: چیشده
ته جون: هیونگ غذا امادس بیاید غذا بخوریم
ته: خیلی خب باشهسر میز:
ته: چرا ات نمیاد غذا بخوره؟
ته جون: گفت گرسنش نیست…امممم خوابیده
ته: چرا مِن مِن میکنی برو بهش بگو بیاد غذا بخوره
ته جون: الان خوابیده بد خواب میشه اگه بیدارش کنم بعدا که بیدار شد گفت میخورم
اهم🙂😂
۳ ساعت بعد:
ته جون:(در میزنه و وارد میشه)
ته جون: ای وای خوابیده بودی ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم…
ات: نه اشکال نداره چیزی شده؟
ته جون:(میره سمت ات و میشینه روی تخت)
ته جون: بگو ببینم چیشده از قیافت مشخصه اصلا حالت خوب نیست
ات: انقدر ضایعس؟
ته جون: اره
ات: با تهیونگ بحثمون شد
ته جون: خب
ات: جدا شدیم
ته جون:چیی؟
ات: همین دیگه جدا شدیم
ته جون: تهیونگم انگار عصبی بود
ات: اصلا به من چه برام مهم نیست میخواد عصبی باشه میخواد نباشه
ته جون: اگه واقعا برات مهم نبود الان اشک تو چشمات جمع نمیشد
ات: اخه چرا؟(میزنه زیره گریه)
ته جون: نمیخوام بهت بگم گریه نکن اینجوری شاید حس بهتری داشته باشی ولی به هر حال خودتو مرتب کن انقدر پریشون نباش
ات: اوهوم باشه(اشکاشو پاک میکنه)
ته جون: با تهیونگ صحبت میکنم اون احتمالا چون عصبیه این جوری گفته مطمعنم بعدا قراره پشیمون بشه
ات: بهش چیزی نگو
ات: مطعمنی؟
ات: اره
ته جون: خیلی خب باشه خودتو راست و ریست کن بیا ناهار بخوریم
ات: من نمیخورم گرسنم نیست
ته جون: بخاطر اینکه با تهیونگ چشم تو چشم نشی؟میخوای برات بیارم داخل اتاقت؟
ات: نه بخاطر تهیونگ نیست واقعا گرسنم نیست
ته جون: اخه حالت بد میشه اگه چیزی نخوری
ات: نه مشکلی نیست نگران نباش
ته جون: خیلی باشه اگه گرسنت شد بهم بگو
ات: باشه…ممنون
ته جون:(از اتاق میره بیرون)
ات ویو
با اینکه چند ساعت خوابیدم بازم حس میکنم بدنم بی حاله…هر لحظه به تهیونگ فکر میکنم اشک تو چشمام جمع میشه..
راوی:
ات مدام گریه میکنه بعد از حدود ۳۰ دقیقه انقدر گریه میکنه که سردرد میگیره و بی حال میشه و همونجوری خوابش میبره(یجورایی بیهوش میشه)
…………
ته جون:(در اتاق ته رو میزنه و وارد میشه)
ته: چیشده
ته جون: هیونگ غذا امادس بیاید غذا بخوریم
ته: خیلی خب باشهسر میز:
ته: چرا ات نمیاد غذا بخوره؟
ته جون: گفت گرسنش نیست…امممم خوابیده
ته: چرا مِن مِن میکنی برو بهش بگو بیاد غذا بخوره
ته جون: الان خوابیده بد خواب میشه اگه بیدارش کنم بعدا که بیدار شد گفت میخورم
اهم🙂😂
۳۵.۲k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.