پارت ۶
ویو صبح از زبون راوی
کوک از خواب بیدار شده بود تخت را مرتب کرده و به سمت دستشویی رفت بعد چند دقیقه به سمت آشپز خانه رفت و شروع به درست کردن صبحانه کرد
بعد از چند دقیقه دوچرخه سواری به مدرسه رسید
کوک: هی بدبختی تو هنوزم هستی 😭
کوک تو حال خودش بود که دستی رو شونش امد تا به خودش بیاد برگشت با جیمین مواجه شد
جیمین : هی اره هنوز هست
به سمت کلاس رفتنو سر جاشو نشستن که یکی از دخترا امد جلو رو به کوک گفت
دختره : ام کوک
کوک: بله
دختره : میشه رژ بزنی
کوک : وات چرا
دختره : آخه بنظرم قشنگه بزنی لطفاً 🥺
کوک: باشه خب
کوک رژ به لباش مالید رو به دختره کرد گفت
کوک : خوبه
دختره : ....
کوک : هوی کجایی ( دستشو جلو چشاش تکون داد )
که دختره به خودش آمد
دختره : وای کوک خیلی به لبات میاد 😏
دختره رفت سر جاش کوک تا خواست برگرده دستی رو شونش امد صدای تو گوشش گفت
....: خیلی به لبات میاد
کوک : ....
برگشت با ته روبری شد که با لبخند مثلثی نگاش میکرد
که معلم ادبیات آمد درس داد امتحان گرفت
یک ساعت بعد
تو حیات مدرسه با بچه ها نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که یه چیزی یادم آمد
کوک : بچه ها دیشب حواستون بود میخواستین چیکار کنین ( رو به نامجین)
نامجین: نه چیکار
کوک : 😏دیشب اگه جلوتو نمیگرفتم میخاستین اتاق بگیرید 🤣🤣🤣
شوگا : جررررر 🤣واقعا
کوک: اره 🤣
ته : جررررر 🤣🤣🤣 خب شد جلوشو گرفتی ،🤣
کوک : آهوم
ویو کوک داشتم با بچه ها حرف میزدم سر امد رو رون پام اون ته بود
ته : کوک آین رونه یا بالشت ¿
کوک : ( خجالت کشید سر شو پایین انداخت)
جیمین: او کوک گرجه شدی 😂
پایان
کوک از خواب بیدار شده بود تخت را مرتب کرده و به سمت دستشویی رفت بعد چند دقیقه به سمت آشپز خانه رفت و شروع به درست کردن صبحانه کرد
بعد از چند دقیقه دوچرخه سواری به مدرسه رسید
کوک: هی بدبختی تو هنوزم هستی 😭
کوک تو حال خودش بود که دستی رو شونش امد تا به خودش بیاد برگشت با جیمین مواجه شد
جیمین : هی اره هنوز هست
به سمت کلاس رفتنو سر جاشو نشستن که یکی از دخترا امد جلو رو به کوک گفت
دختره : ام کوک
کوک: بله
دختره : میشه رژ بزنی
کوک : وات چرا
دختره : آخه بنظرم قشنگه بزنی لطفاً 🥺
کوک: باشه خب
کوک رژ به لباش مالید رو به دختره کرد گفت
کوک : خوبه
دختره : ....
کوک : هوی کجایی ( دستشو جلو چشاش تکون داد )
که دختره به خودش آمد
دختره : وای کوک خیلی به لبات میاد 😏
دختره رفت سر جاش کوک تا خواست برگرده دستی رو شونش امد صدای تو گوشش گفت
....: خیلی به لبات میاد
کوک : ....
برگشت با ته روبری شد که با لبخند مثلثی نگاش میکرد
که معلم ادبیات آمد درس داد امتحان گرفت
یک ساعت بعد
تو حیات مدرسه با بچه ها نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که یه چیزی یادم آمد
کوک : بچه ها دیشب حواستون بود میخواستین چیکار کنین ( رو به نامجین)
نامجین: نه چیکار
کوک : 😏دیشب اگه جلوتو نمیگرفتم میخاستین اتاق بگیرید 🤣🤣🤣
شوگا : جررررر 🤣واقعا
کوک: اره 🤣
ته : جررررر 🤣🤣🤣 خب شد جلوشو گرفتی ،🤣
کوک : آهوم
ویو کوک داشتم با بچه ها حرف میزدم سر امد رو رون پام اون ته بود
ته : کوک آین رونه یا بالشت ¿
کوک : ( خجالت کشید سر شو پایین انداخت)
جیمین: او کوک گرجه شدی 😂
پایان
۴.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.