(تک پارتی درخواستی) عبادتگاه
( خب هشدار هنتای تورو خدا گذارشم نکنید سانسور کردم)
از زبان راوی: یک ربعی از درگیری و استفاده ی چویا از فساد گذشته بود اثر فساد رو چویا بود
از درد به خودش میپیچد خیلی سعی داشت خودش رو آروم کنه ولی انگار بدون دازای محال بود با خودش فکر می کرد
کاشکی اینجا بودی دیگه نمیتونم تحمل کنم
که ناگهان با دست هایی آشنا قدرش کمتر شد چشماش رو باز کرد دازای کنارش زانو زده بود
- ده آخه لعنتی چرا اینقدر نادونی
آخه موری سان به من گفته بود بعدشم تو خواب بودی منم باید مراقبت باشم
- از این به بعد هر ماموریتی باهات میام خوابم بودم باید بیدار کنی فهمیدی
باشه باشه آروم باش
دازای چویا رو بغل کرد و بلند شد
- آخه میدونی دوست دارم چرا اینکار رو میکنی میدونی نمیتونم بدون تو زندگی کنم
و بعد چویا رو برد خونه رفت تو اتاق و در رو قفل کرد چویا رو تخت گذاشت بهش نگاه کرد
چند دقیقه بعد چویا چشماش رو باز کرد انرژیش برگشته بود خندید و گفت
دازای
دازای خندید و گفت
- باشه فهمیدم
بوسه ی محکمی به لب های هم زدن دازای یغه ی لباس چویا رو گرفت و.....( من از روی کرمم دیگه ادامه نمیدم ولی شما تو کامنت ها آزادید هر جور دوست دارید ادامه بدید ،😑😅😂)
چند ساعت بعد که خوابیده بودن چویا گفت
دازای
- بله عبادتگاه من
دوست دارم
- منم دوست دارم
و کسی خبر نداشت که همه ی اعضای اون گروهی که با چویا در گیری ایجاد کردن امشب سوختن ( خودتون فهمیدن )
پایان ❤️https://wisgoon.com/dazai_osamu_22
از زبان راوی: یک ربعی از درگیری و استفاده ی چویا از فساد گذشته بود اثر فساد رو چویا بود
از درد به خودش میپیچد خیلی سعی داشت خودش رو آروم کنه ولی انگار بدون دازای محال بود با خودش فکر می کرد
کاشکی اینجا بودی دیگه نمیتونم تحمل کنم
که ناگهان با دست هایی آشنا قدرش کمتر شد چشماش رو باز کرد دازای کنارش زانو زده بود
- ده آخه لعنتی چرا اینقدر نادونی
آخه موری سان به من گفته بود بعدشم تو خواب بودی منم باید مراقبت باشم
- از این به بعد هر ماموریتی باهات میام خوابم بودم باید بیدار کنی فهمیدی
باشه باشه آروم باش
دازای چویا رو بغل کرد و بلند شد
- آخه میدونی دوست دارم چرا اینکار رو میکنی میدونی نمیتونم بدون تو زندگی کنم
و بعد چویا رو برد خونه رفت تو اتاق و در رو قفل کرد چویا رو تخت گذاشت بهش نگاه کرد
چند دقیقه بعد چویا چشماش رو باز کرد انرژیش برگشته بود خندید و گفت
دازای
دازای خندید و گفت
- باشه فهمیدم
بوسه ی محکمی به لب های هم زدن دازای یغه ی لباس چویا رو گرفت و.....( من از روی کرمم دیگه ادامه نمیدم ولی شما تو کامنت ها آزادید هر جور دوست دارید ادامه بدید ،😑😅😂)
چند ساعت بعد که خوابیده بودن چویا گفت
دازای
- بله عبادتگاه من
دوست دارم
- منم دوست دارم
و کسی خبر نداشت که همه ی اعضای اون گروهی که با چویا در گیری ایجاد کردن امشب سوختن ( خودتون فهمیدن )
پایان ❤️https://wisgoon.com/dazai_osamu_22
۸.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.