فیک:"بزار نجاتت بدم"8
《علامت ها:
+یونگی
÷نامجون》
÷یونگی بنظرم دیگه باید بریم
+کجا؟
÷باید یه دستی به سر و روت بکشی! هیچ به خودت نگاه کردی؟
یونگی نگاهی به سر تا پاش انداخت.
لباساش هنوز خونی بود و خون ا.ت همه جای بدنش رو نقاشی کرده بود.
نامجون راست میگفت! باید یه دستی به سر و روش میکشید.
نامجون یونگی رو به اتاقش برد و اول دست و صورتشو شست.
بعد کمکش کرد لباساشو عوض کنه و یه دوشی بگیره
نامجون واقعا داشت نقش کل خانوادهی یونگی رو براش ایفا میکرد!
بعد اینکه از حموم درومدن نامجون مشغول خشک کردن موهاش یونگی با حوله شد.
+آخخخ...خب چرا از سشوار استفاده نمیکنی!
÷یونگی هیچ یادته تو از تو آتیش بیرون اومدی و کل بدنت سوخته؟ الان یکم بهت گرما بخوره از درد میمیری که! فقط موندم چرا صورتت انقدر اکیه...
+تا وقتی ازونجا بیایم بیرون... دست ا.ت رو صورتم بود..با اینکه بیهوش بود!
÷عجیبه... گمونم دلشو بردیا!
+هع...حتما!
÷میتونم یه سوال بپرسم؟
+آره چرا که نه
÷نمیدونم سوال درستیه یا نه ولی... باید ازت بپرسم!
+راحت باش
÷من تنها چیزی که از آقای مین میدونم اینه که دانشگاه مین رو تاسیس کرده و هر ماه یه پولی برامون واریز میکنه... اما در کل اونو پیش تو ندیدم!
یونگی لبخند تلخی زد و به پایین خیره شد.
+بابام ولم کرده...بعد اینکه مادرمو کشت... دیگه پیداش نشد..!
نامجون یهو از حرف یونگی خشکش زد! ولی سعی کرد معمولی رفتار کنه.
÷واقعا متاسفم...
+نیاز نیست باشی... همون بهتر که بر نگرده...
نامجون موهای یونگی رو خشک کرد و بعد تختشو تنظیم کرد تا راحت بتونه بخوابه.
یونگی خیلی سریع عین یه گربهی کوچولوی خسته خوابش برد.
نامجون آروم اتاق یونگی رو ترک کرد و به اتاق ا.ت رفت...
.
.
.
계속
+یونگی
÷نامجون》
÷یونگی بنظرم دیگه باید بریم
+کجا؟
÷باید یه دستی به سر و روت بکشی! هیچ به خودت نگاه کردی؟
یونگی نگاهی به سر تا پاش انداخت.
لباساش هنوز خونی بود و خون ا.ت همه جای بدنش رو نقاشی کرده بود.
نامجون راست میگفت! باید یه دستی به سر و روش میکشید.
نامجون یونگی رو به اتاقش برد و اول دست و صورتشو شست.
بعد کمکش کرد لباساشو عوض کنه و یه دوشی بگیره
نامجون واقعا داشت نقش کل خانوادهی یونگی رو براش ایفا میکرد!
بعد اینکه از حموم درومدن نامجون مشغول خشک کردن موهاش یونگی با حوله شد.
+آخخخ...خب چرا از سشوار استفاده نمیکنی!
÷یونگی هیچ یادته تو از تو آتیش بیرون اومدی و کل بدنت سوخته؟ الان یکم بهت گرما بخوره از درد میمیری که! فقط موندم چرا صورتت انقدر اکیه...
+تا وقتی ازونجا بیایم بیرون... دست ا.ت رو صورتم بود..با اینکه بیهوش بود!
÷عجیبه... گمونم دلشو بردیا!
+هع...حتما!
÷میتونم یه سوال بپرسم؟
+آره چرا که نه
÷نمیدونم سوال درستیه یا نه ولی... باید ازت بپرسم!
+راحت باش
÷من تنها چیزی که از آقای مین میدونم اینه که دانشگاه مین رو تاسیس کرده و هر ماه یه پولی برامون واریز میکنه... اما در کل اونو پیش تو ندیدم!
یونگی لبخند تلخی زد و به پایین خیره شد.
+بابام ولم کرده...بعد اینکه مادرمو کشت... دیگه پیداش نشد..!
نامجون یهو از حرف یونگی خشکش زد! ولی سعی کرد معمولی رفتار کنه.
÷واقعا متاسفم...
+نیاز نیست باشی... همون بهتر که بر نگرده...
نامجون موهای یونگی رو خشک کرد و بعد تختشو تنظیم کرد تا راحت بتونه بخوابه.
یونگی خیلی سریع عین یه گربهی کوچولوی خسته خوابش برد.
نامجون آروم اتاق یونگی رو ترک کرد و به اتاق ا.ت رفت...
.
.
.
계속
۳۹.۰k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.