دوپارتی ڪوڪـــ
دوپارتی ڪوڪـــ
با چشمای مشکی و براقش به چشمای روشن و مهربون دختر نگاه کرد.
_ چرا؟
دختر جوابی نداد و فقط لبخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد...چسر عصبانی شد و به سمتش یورش برد و اونو بین بازو هاش و دیوار زندانی کرد.
_ پرسیدم..چرا؟!
حالا چشمای مشکیش کمی از اشک پرشده بودن...دختر با دستای ظریفش گونه ی نرم پسر رو نوازش کرد و با لحنی که غمگین بود گفت:
+ آروم!..آروم باش عزیزم!
جونگکوک آرومتر شد و دستاش و شل کرد و سرش رو پایین انداخت..دستای دختر صورتش رو قاب گرفت و مجبورش کرد سرش رو بالا بیاره..دختر با ناراحتی حرفش رو به زبون اورد.
+ چرا چشمات قرمزه بانی؟ چرا کل اتاقت سیاهه؟ چرا اینقدر غمگینی؟...اون پاکتای سیگار کنار تخت...برای چی این کارا رو با خودت میکنی؟...مگه قول نداده بود همیشه شاد و سرحال باشی حتی اگه من پیشت نباشم؟
جونگکوک مکثی کرد...با صدایی که توش بغض کاملا مشهود بود شروع کرد به حرف زدن:
_ ازم نپرس چرا اینطوری شدم!..دلیلش خودتی...از وقتی رفتی همینم...بانیت دیگه نابود شده!...خیلی دیر اومدی!
+ متأسفم...اجازه نداشتم زود تر از این بیام...حالا اینجام...دیگه باید برام بخندی!
خرگوشی بخند!
_ خنده های من دقیقا همون روزی که رفتی باهات رفتن...حتی قلبم رو با خودت بردی...قرار نبود اینطوری بشه!..ما هنوز کل دنیارو نگشته بودیم..!
+ دلیلت واسه نخدیدن اصلا منطقی نیست!
پسر مهربونم..میدونم..ولی این سرنوشت ما بود..باید قبولش کنی!
پسر سری تکون داد.
_ دیدی توهم دوسم نداشتی؟..دیدی توی این دنیا هیچکس واقعا کسیو دوس نداره؟
دختر اخمی کرد و بهش توپید.
+ هی تو حق نداری اینطوری بگی!..من واقعا دوست داشتم...ولی دنیا بی رحم تر از اونی بود که بزاره بهت برسم...اره..توی این دنیا کم پیش میاد کسی واقعا کسیو دوست داشته باشه..و اگه کسی واقعا فردی رو دوست داشته باشه دنیا نمیزاره این عشق بخوبی پیش بره..مثل منو تو..ولی..تو باید صبر داشته باشی..تحمل کنی..همونطور که من دارم میکنم..میدونم سخته..ولی بلاخره یروزی تموم میشه...بیا از لحظات پیش هم بودن استفاده کنیم جونگکوکا!
پسر که متقاعد شده بود..لبخند کم رنگی زد و با دلتنگی دستشو دور کمر ظریف دخترکش انداخت و اونو به خودش نزدیک تر کرد..چند ثانیه به چشماش خیره شد و بعد لباشو با عطش به لبای دختر مورد علاقش چسبوند...
با چشمای مشکی و براقش به چشمای روشن و مهربون دختر نگاه کرد.
_ چرا؟
دختر جوابی نداد و فقط لبخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد...چسر عصبانی شد و به سمتش یورش برد و اونو بین بازو هاش و دیوار زندانی کرد.
_ پرسیدم..چرا؟!
حالا چشمای مشکیش کمی از اشک پرشده بودن...دختر با دستای ظریفش گونه ی نرم پسر رو نوازش کرد و با لحنی که غمگین بود گفت:
+ آروم!..آروم باش عزیزم!
جونگکوک آرومتر شد و دستاش و شل کرد و سرش رو پایین انداخت..دستای دختر صورتش رو قاب گرفت و مجبورش کرد سرش رو بالا بیاره..دختر با ناراحتی حرفش رو به زبون اورد.
+ چرا چشمات قرمزه بانی؟ چرا کل اتاقت سیاهه؟ چرا اینقدر غمگینی؟...اون پاکتای سیگار کنار تخت...برای چی این کارا رو با خودت میکنی؟...مگه قول نداده بود همیشه شاد و سرحال باشی حتی اگه من پیشت نباشم؟
جونگکوک مکثی کرد...با صدایی که توش بغض کاملا مشهود بود شروع کرد به حرف زدن:
_ ازم نپرس چرا اینطوری شدم!..دلیلش خودتی...از وقتی رفتی همینم...بانیت دیگه نابود شده!...خیلی دیر اومدی!
+ متأسفم...اجازه نداشتم زود تر از این بیام...حالا اینجام...دیگه باید برام بخندی!
خرگوشی بخند!
_ خنده های من دقیقا همون روزی که رفتی باهات رفتن...حتی قلبم رو با خودت بردی...قرار نبود اینطوری بشه!..ما هنوز کل دنیارو نگشته بودیم..!
+ دلیلت واسه نخدیدن اصلا منطقی نیست!
پسر مهربونم..میدونم..ولی این سرنوشت ما بود..باید قبولش کنی!
پسر سری تکون داد.
_ دیدی توهم دوسم نداشتی؟..دیدی توی این دنیا هیچکس واقعا کسیو دوس نداره؟
دختر اخمی کرد و بهش توپید.
+ هی تو حق نداری اینطوری بگی!..من واقعا دوست داشتم...ولی دنیا بی رحم تر از اونی بود که بزاره بهت برسم...اره..توی این دنیا کم پیش میاد کسی واقعا کسیو دوست داشته باشه..و اگه کسی واقعا فردی رو دوست داشته باشه دنیا نمیزاره این عشق بخوبی پیش بره..مثل منو تو..ولی..تو باید صبر داشته باشی..تحمل کنی..همونطور که من دارم میکنم..میدونم سخته..ولی بلاخره یروزی تموم میشه...بیا از لحظات پیش هم بودن استفاده کنیم جونگکوکا!
پسر که متقاعد شده بود..لبخند کم رنگی زد و با دلتنگی دستشو دور کمر ظریف دخترکش انداخت و اونو به خودش نزدیک تر کرد..چند ثانیه به چشماش خیره شد و بعد لباشو با عطش به لبای دختر مورد علاقش چسبوند...
۱۹.۵k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.