ازدواج اجباری پارت44
.......ا.ت چشمام رو باز کردم دیدم جونگکوک داره نگاهم میکنه رومو برگردوندم ترف دیگه خندید و رو کتفم روبو*سید
جونگکوک:ببخشی کوچولوم ولی تو با زیبایت دیونم میکنی و نمیتونم خودم رو کنترول کنم
رومو کردم طرفش و رفتم تو بغ*لش اونم بغ*لم کرد
ا.ت:مهم نیست جونگکوک من همسرتم و دوست دارم و هر کاری برای خوشحالیت میکنم اما تو هم اینکار و میکنی!
اخم کرد
جونگکوک:منظورت چیه عزیزم
ا.ت:ایا باهم راستگویی
جونگکوک:منظورت چیه معلومه
سرمو به نشانه مفهوم تکان دادم جونگکوک متعجب نگاهم می کرد بلند شدم و یه سمت حم*ام رفتم و جونگکوک زو با یه عالمه سوال تنها گذاشتم
......
اومدم بیرون دیدم جونگکوک رو تخت نشسته منو دید و نگاهم کرد
جونگکوک:عزیزم بهم بگو چه اتفاقی افتاده
ا.ت:هیچی باید اتفاقی بیوفته
جونگکوک:پس اون سوال چی بود پرسیدی
نگران نگاهم می کرد رفتم شانه رو بر داشتم و مو هام رو شونه می کردم گفتم
ا.ت:هیچی فقط یه سوال یود به ذهنم رسید تو برات مهم نباشه
اومد و از پش*ت بغ*لم کرد و چونش رو روی سرم گذاشت
جونگکوک:عزیزم مهم نیست چه اتفاقی می افته یا چی بهت میگن من دوست دارم و تا حالا بهت دروغ نگفتم همه اون دوست داشتنی که تو دلم هست بادیدن تو شروع شد و دنیا برام روشن شد از او موقع که تو رو شناختم چیزی نبوده که بخواد عصبیم کنه بجز نبود تو کنارم ...اون آرامی و ارامش که کنار تو دارم پیش هیچکس تجربه نکردم و نمی کنم خورشید زندگیم
ای خدا این ادم چقد رمانتیکه بهش نمی خورد ..خندیدم اونم سرم رو بو*سید
ا.ت:ممنون
خندید
جونگکوک: برای چی
ا.ت:برای اینکه دوستم داری
و دیگه نتونستم اشکامو نگه دارم و شزوع کردم به گریه کردن نگران برم گردوند طرف خودش و با دستاش صورتم رو قاب کرد
جونگکوک:چرا گریه میکنی عزیزم کسی ناراحتت میکنه
سرم رو به نشانه نه تکان دادم
ا.ت:نخیر فقط دلم یکم پر بود
جونگکوک: دختر زیبا ی من گرین نکن من تاقت دیدن اشک هات رو ندارم و اگه کسی بخواد اشکت رو در بیاره خودم
خو *نش رومیریزم چشم زیبای من
اشک هامو پاک کرد و دست هام رو بو*سید و بعد رفت تا دوش بگیره اه جونگکوک میترسیدم بهم دروغ بگی اما تو مرد خیلی خوبی هستی ولی من هنوزم نمیتونم به کسی اعتماد کنم
من به جای رسیدم که نمیتونم از بی اعتمادی و بی امیدی از اطرافیانم دست بردارم نا امید شدن مرحله ی بدی از زندگیه
.....مینا
تو اتاقم داشتم از استرس می رفتم و می اومدم ای کاش هیچ وقت این بازی کثیف رو با خ. کیم و لارا شروع نمی کردم اگه هوسوک به رازم بفهمه من نمیتونم دلشکستن هوسوک رو ببینم من میم*یرم
از اتاق اومدم بیرون ا.ت رو دیدم که داره میز رو میچینه اون دختر خیلی زیبایه تازه سنشم خیلی کمتر از ماست من29سالمه و لارا 25سالشه میبینم که جونگکوک چقدر دوستش داره نمیدونم چیکار کنم از یه طرف عذاب وجدان دارم و از یه طرفم نمیتونم لارا رو اینجا تنها بزارم رفتم سمتش گفتم
مینا: معذرت می خوام ا.ت تو به خاطر اینکه به جای من کار میکنی خیلی خسته میشی
لبخند زد
ا.ت:اشکال نداره خوشحالم که کمک میکنم و انکه تو حا*مله ای فقط استراحت کن
مینا:.....
جونگکوک:ببخشی کوچولوم ولی تو با زیبایت دیونم میکنی و نمیتونم خودم رو کنترول کنم
رومو کردم طرفش و رفتم تو بغ*لش اونم بغ*لم کرد
ا.ت:مهم نیست جونگکوک من همسرتم و دوست دارم و هر کاری برای خوشحالیت میکنم اما تو هم اینکار و میکنی!
اخم کرد
جونگکوک:منظورت چیه عزیزم
ا.ت:ایا باهم راستگویی
جونگکوک:منظورت چیه معلومه
سرمو به نشانه مفهوم تکان دادم جونگکوک متعجب نگاهم می کرد بلند شدم و یه سمت حم*ام رفتم و جونگکوک زو با یه عالمه سوال تنها گذاشتم
......
اومدم بیرون دیدم جونگکوک رو تخت نشسته منو دید و نگاهم کرد
جونگکوک:عزیزم بهم بگو چه اتفاقی افتاده
ا.ت:هیچی باید اتفاقی بیوفته
جونگکوک:پس اون سوال چی بود پرسیدی
نگران نگاهم می کرد رفتم شانه رو بر داشتم و مو هام رو شونه می کردم گفتم
ا.ت:هیچی فقط یه سوال یود به ذهنم رسید تو برات مهم نباشه
اومد و از پش*ت بغ*لم کرد و چونش رو روی سرم گذاشت
جونگکوک:عزیزم مهم نیست چه اتفاقی می افته یا چی بهت میگن من دوست دارم و تا حالا بهت دروغ نگفتم همه اون دوست داشتنی که تو دلم هست بادیدن تو شروع شد و دنیا برام روشن شد از او موقع که تو رو شناختم چیزی نبوده که بخواد عصبیم کنه بجز نبود تو کنارم ...اون آرامی و ارامش که کنار تو دارم پیش هیچکس تجربه نکردم و نمی کنم خورشید زندگیم
ای خدا این ادم چقد رمانتیکه بهش نمی خورد ..خندیدم اونم سرم رو بو*سید
ا.ت:ممنون
خندید
جونگکوک: برای چی
ا.ت:برای اینکه دوستم داری
و دیگه نتونستم اشکامو نگه دارم و شزوع کردم به گریه کردن نگران برم گردوند طرف خودش و با دستاش صورتم رو قاب کرد
جونگکوک:چرا گریه میکنی عزیزم کسی ناراحتت میکنه
سرم رو به نشانه نه تکان دادم
ا.ت:نخیر فقط دلم یکم پر بود
جونگکوک: دختر زیبا ی من گرین نکن من تاقت دیدن اشک هات رو ندارم و اگه کسی بخواد اشکت رو در بیاره خودم
خو *نش رومیریزم چشم زیبای من
اشک هامو پاک کرد و دست هام رو بو*سید و بعد رفت تا دوش بگیره اه جونگکوک میترسیدم بهم دروغ بگی اما تو مرد خیلی خوبی هستی ولی من هنوزم نمیتونم به کسی اعتماد کنم
من به جای رسیدم که نمیتونم از بی اعتمادی و بی امیدی از اطرافیانم دست بردارم نا امید شدن مرحله ی بدی از زندگیه
.....مینا
تو اتاقم داشتم از استرس می رفتم و می اومدم ای کاش هیچ وقت این بازی کثیف رو با خ. کیم و لارا شروع نمی کردم اگه هوسوک به رازم بفهمه من نمیتونم دلشکستن هوسوک رو ببینم من میم*یرم
از اتاق اومدم بیرون ا.ت رو دیدم که داره میز رو میچینه اون دختر خیلی زیبایه تازه سنشم خیلی کمتر از ماست من29سالمه و لارا 25سالشه میبینم که جونگکوک چقدر دوستش داره نمیدونم چیکار کنم از یه طرف عذاب وجدان دارم و از یه طرفم نمیتونم لارا رو اینجا تنها بزارم رفتم سمتش گفتم
مینا: معذرت می خوام ا.ت تو به خاطر اینکه به جای من کار میکنی خیلی خسته میشی
لبخند زد
ا.ت:اشکال نداره خوشحالم که کمک میکنم و انکه تو حا*مله ای فقط استراحت کن
مینا:.....
۳۹.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.