𝐏𝐚𝐫𝐭𝟓
ناهیون ویو
کوک: اون رفته منو ترک کرد
ناهیون:متاسفم
کوک: میدونم سوال بعدیت چیه میگی چجوری رفته ولی الان جوابتو نمیدم شاید یک روز دیگه درضمن دیگه منو با فامیل صدا نکن اینجا ما همه خانواده ایم
سرم رو تکون دادم که بلند شد
کوک: اگر یک درخواست کنم قبول میکنی؟
ناهیون: چه درخواستی؟
کوک: هر سال من و جانگ می به میریم برای جشن تاسیس انجمن اونجا یک مهمونیه همه افرادی که انجمن دارن شرکت میکنن اما جانگ می فردا نمی تونه بیاد تو میتونی فقط باید یک کاری کنی
سرمو به نشانه موافقت تکون دادم و بلند شدم ولی چیکار
فردا صبح*
از خواب بیدار شدم راستش زمانی که چشمامو باز کردم آرزو کردم تو خونه باشم چون دلم خیلی تنگ شده بود اما نبودم لباسم رو پوشیدم موهامو شونه کردم نفس عمیقی روبه روی اینه کشیدم امروز چشمام قهوه ای روشن بود( بچه ها چشم های ناهیون هر روز یک رنگه)از جلوی میز بلند شدم رفتم سمت پایین هیچ کس جز جونگ کوک نبود همینطور که از پله ها پایین میومدم گفت: دنبال چی هستی؟ این چهار روز رو همه از اینجا میرن و فقط یکی برای کمک میمونه منی که جواب سوال هامو گرفته بودم امدم پایین برای رفتن باید لباس سفید میپوشیدیم اولین بار بود جونگ کوک رو با لباس سفید میدیدم اون همیشه تمام سیاه میپوشید به سمت در رفتیم که گفت: اونجا ممکنه پر از خون آشام رو مخ باشه سعی کن خودتو کنترل کنی
پرش به مهمونی*
وارد کاخ سفید رنگی شدیم همه چیز به طرز عجیبی سفید بود روی میز مهمان ها رومیزی سفید به همراه گلدان بابونه وجود داشت آروم روی یک میز جاگیر شدم که جونگ کوک بهم اشاره کرد بالای پله رفتیم روی یک میز نوشته بود رزرو برای جئون نشستم روی یکی از صندلی ها و جونگ کوک هم کنارم نشست تو گوشم گفت: این شانسه خوبی برای حرف زدن راجع به خانوادته و رو به خون اشام مسنی لبخند مصنوعی زد که تموم دندون هاش معلوم بود دندون هاشو فشرد و با همون خنده گفت: تقریبا همه اینجان
نفس عمیقی کشیدم از شدت استرس میلرزیدم سعی کردم خودمو کنترل کنم چرا انقدر استرس داشتم شاید چون گفت همه اینجان هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم طبقه بالا کاملا شیشه تی بود و من از کف زمین میتونستم شوگا رو ببینم که داره با ده تا خون آشام لاس میزنه خندم گرفت ولی با یاد حرف های جونگ کوک تو ماشین افتادم و خنده هام حو شد
کوک:ترسیدی؟اگر اره انجامش نده
سرمو بالا گرفتم به دور و بر نگاه کردم و گفتم: من یک کارو تا ته انجام میدم چیزی رو نصفه ول نمیکنم مخصوصا وقتی پای خانواده وسط باشه
کوک: خوبه که میدونی برای خانوادت باید همچین کاری بکنی
انگار کوک هم مظطرب شده بود حرف های عجیبی میزد و.....
کوک: اون رفته منو ترک کرد
ناهیون:متاسفم
کوک: میدونم سوال بعدیت چیه میگی چجوری رفته ولی الان جوابتو نمیدم شاید یک روز دیگه درضمن دیگه منو با فامیل صدا نکن اینجا ما همه خانواده ایم
سرم رو تکون دادم که بلند شد
کوک: اگر یک درخواست کنم قبول میکنی؟
ناهیون: چه درخواستی؟
کوک: هر سال من و جانگ می به میریم برای جشن تاسیس انجمن اونجا یک مهمونیه همه افرادی که انجمن دارن شرکت میکنن اما جانگ می فردا نمی تونه بیاد تو میتونی فقط باید یک کاری کنی
سرمو به نشانه موافقت تکون دادم و بلند شدم ولی چیکار
فردا صبح*
از خواب بیدار شدم راستش زمانی که چشمامو باز کردم آرزو کردم تو خونه باشم چون دلم خیلی تنگ شده بود اما نبودم لباسم رو پوشیدم موهامو شونه کردم نفس عمیقی روبه روی اینه کشیدم امروز چشمام قهوه ای روشن بود( بچه ها چشم های ناهیون هر روز یک رنگه)از جلوی میز بلند شدم رفتم سمت پایین هیچ کس جز جونگ کوک نبود همینطور که از پله ها پایین میومدم گفت: دنبال چی هستی؟ این چهار روز رو همه از اینجا میرن و فقط یکی برای کمک میمونه منی که جواب سوال هامو گرفته بودم امدم پایین برای رفتن باید لباس سفید میپوشیدیم اولین بار بود جونگ کوک رو با لباس سفید میدیدم اون همیشه تمام سیاه میپوشید به سمت در رفتیم که گفت: اونجا ممکنه پر از خون آشام رو مخ باشه سعی کن خودتو کنترل کنی
پرش به مهمونی*
وارد کاخ سفید رنگی شدیم همه چیز به طرز عجیبی سفید بود روی میز مهمان ها رومیزی سفید به همراه گلدان بابونه وجود داشت آروم روی یک میز جاگیر شدم که جونگ کوک بهم اشاره کرد بالای پله رفتیم روی یک میز نوشته بود رزرو برای جئون نشستم روی یکی از صندلی ها و جونگ کوک هم کنارم نشست تو گوشم گفت: این شانسه خوبی برای حرف زدن راجع به خانوادته و رو به خون اشام مسنی لبخند مصنوعی زد که تموم دندون هاش معلوم بود دندون هاشو فشرد و با همون خنده گفت: تقریبا همه اینجان
نفس عمیقی کشیدم از شدت استرس میلرزیدم سعی کردم خودمو کنترل کنم چرا انقدر استرس داشتم شاید چون گفت همه اینجان هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم طبقه بالا کاملا شیشه تی بود و من از کف زمین میتونستم شوگا رو ببینم که داره با ده تا خون آشام لاس میزنه خندم گرفت ولی با یاد حرف های جونگ کوک تو ماشین افتادم و خنده هام حو شد
کوک:ترسیدی؟اگر اره انجامش نده
سرمو بالا گرفتم به دور و بر نگاه کردم و گفتم: من یک کارو تا ته انجام میدم چیزی رو نصفه ول نمیکنم مخصوصا وقتی پای خانواده وسط باشه
کوک: خوبه که میدونی برای خانوادت باید همچین کاری بکنی
انگار کوک هم مظطرب شده بود حرف های عجیبی میزد و.....
۶.۳k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.