پارت⁵⁹~
کوک همرا یونهی از پله ها پایین اومدن ...
ا/ت یونهی و که دید رفت سمتش و بغلش کرد و با لبخند گفت بیا عزیزم ...بیا بشین..
کوک:عااا ...شما همو دیدن
ا/ت:اره ... تو حیاط ...نمی دونی چقد دلتنگش بودم ...چرا هیشکی بهش نگفته بود من زنده ام ...
همه رفتن نشستن..
کوک:اممم مگه نمیدونست
یونهی:ن..اون موقع که از خونه ارباب جیمین رفتم بهم گفتن ا/ت مرده(اشک تو چشماش جمع شد)منم...دیگ ...
ا/ت:عزیزم گریه نکن مبینی که پیشتم دیگ هیچ جا نمیرم ..
کوک زیر لب:منم هیچ جا نمیرم
ا/ت:چی
کوک:هااا چی؟
ا/ت:😐اره باشه
چند روزقبل عروسی
ا/ت ویو
تقریبا همه کار ها انجام شده بود ..خوشحال بودم بخاطر پسرم بخاطر عشقم ...بخاطر جولیا ...دیگ اونم یکی بود مراقبش باشه ...به تهیونگ اعتماد داشتم میدونم می تونست خوشبختش کنه هییییی........ داشتم میرفتم سمت اتاق کار جیمین که یه دفعه دستم کشیده شدو وارد یه اتاقی شدم ...یکی جلوم وایساده بود و دستش جلوی دهنم بود ...یواش دستش و برداشت و رفت عقب که بالاخره چهرشو دیدم و یه نفس راحت کشیدم ...
ا/ت:اههه نزدیک بود سکته کنم ..چرا انجوری میکنی
کوک:اووو ...ببخشید..
ا/ت:خب بخاطر چه کاری من و تا لبه سکته بردی
کوک:می خواستم چیز کنی ...یعنی کمکم کنی
دست به سینه شدم و گفتم:چه کمکی اونوقت
کوک:اونجوری نکن ا/ت
خندیدم و گفتم:چطوری
کوک:چیز دیگ اینجوری وایمیستی ...طلبکارانه ...
اینو که گفت زدم زیر خنده ...
کوک:چرا میخندی
ا/ت:هیچی بخیال زیادی کیوتی ...کارت بگو ببینم
کوک:خب...(یه نفس عمیق کشید)من عاشق شدم..
بعدش یه نفس راحت داد بیرون
ا/ت:اووو...چییی ..واقعااااا ...حالا کی هست این خانم خوشبخت..
کوک:یونهی
ا/ت:چییییییییییی
کوک دستش و اورد جلوی بینیشو و گفت :هوششش یواش چرا داد میزنی...
از تعجب شاخام داشت در میومد بعد می خواست داد نزنم ....نخیر نمی تونستم بهش اعتماد کنم ...بزارم بره سمت یونهی ..شاید همه یه هوس باشه...
ا/ت:فکرشو از سرت بیرون کن ...
کوک:اخه چرا
ا/ت:یونهی تو زندگیش خیلی اذیت شده ...این فقط یه هوسه
کوک:ن قسم میخورم هوس نیست ...نمی تونم بدون یونهی ادامه هر روز که از جلوش رد میشم و سرش پایینه حتی نگامم نمیکنه ...فک میکنم وجود ندارم ...من نمی خوام ناراحتش کنم ...می خوام خوشبختش کنم میدونی چیه من یونهی و از دو سال پیش میشناختم ..
دهنم از تعجب باز شد اخه چطوری کوک تعجب من و که دید شروع کرد ...
کوک:دو سال پیش ...تو عمارت مشغول سر و کله زدن با ته بودم که تو زنگ زدی و گفتی سریع خودت و برسون تهیون تب کرده ...همون لحظه تلفن و قطع کردم دویدم سمت در اصلی اینقد هول بودم و نگران که به یه خدمتکار خوردم ...اول بیخیال بلند شدم که بیام ولی دیدم تمام وسایل هاش ریخته خواستم کمکش کنم ...چشمام به دختری که رو به روم بود و سرش پایین بود....
ادامه پارت بعد ایشالا فردا😁🤭
ا/ت یونهی و که دید رفت سمتش و بغلش کرد و با لبخند گفت بیا عزیزم ...بیا بشین..
کوک:عااا ...شما همو دیدن
ا/ت:اره ... تو حیاط ...نمی دونی چقد دلتنگش بودم ...چرا هیشکی بهش نگفته بود من زنده ام ...
همه رفتن نشستن..
کوک:اممم مگه نمیدونست
یونهی:ن..اون موقع که از خونه ارباب جیمین رفتم بهم گفتن ا/ت مرده(اشک تو چشماش جمع شد)منم...دیگ ...
ا/ت:عزیزم گریه نکن مبینی که پیشتم دیگ هیچ جا نمیرم ..
کوک زیر لب:منم هیچ جا نمیرم
ا/ت:چی
کوک:هااا چی؟
ا/ت:😐اره باشه
چند روزقبل عروسی
ا/ت ویو
تقریبا همه کار ها انجام شده بود ..خوشحال بودم بخاطر پسرم بخاطر عشقم ...بخاطر جولیا ...دیگ اونم یکی بود مراقبش باشه ...به تهیونگ اعتماد داشتم میدونم می تونست خوشبختش کنه هییییی........ داشتم میرفتم سمت اتاق کار جیمین که یه دفعه دستم کشیده شدو وارد یه اتاقی شدم ...یکی جلوم وایساده بود و دستش جلوی دهنم بود ...یواش دستش و برداشت و رفت عقب که بالاخره چهرشو دیدم و یه نفس راحت کشیدم ...
ا/ت:اههه نزدیک بود سکته کنم ..چرا انجوری میکنی
کوک:اووو ...ببخشید..
ا/ت:خب بخاطر چه کاری من و تا لبه سکته بردی
کوک:می خواستم چیز کنی ...یعنی کمکم کنی
دست به سینه شدم و گفتم:چه کمکی اونوقت
کوک:اونجوری نکن ا/ت
خندیدم و گفتم:چطوری
کوک:چیز دیگ اینجوری وایمیستی ...طلبکارانه ...
اینو که گفت زدم زیر خنده ...
کوک:چرا میخندی
ا/ت:هیچی بخیال زیادی کیوتی ...کارت بگو ببینم
کوک:خب...(یه نفس عمیق کشید)من عاشق شدم..
بعدش یه نفس راحت داد بیرون
ا/ت:اووو...چییی ..واقعااااا ...حالا کی هست این خانم خوشبخت..
کوک:یونهی
ا/ت:چییییییییییی
کوک دستش و اورد جلوی بینیشو و گفت :هوششش یواش چرا داد میزنی...
از تعجب شاخام داشت در میومد بعد می خواست داد نزنم ....نخیر نمی تونستم بهش اعتماد کنم ...بزارم بره سمت یونهی ..شاید همه یه هوس باشه...
ا/ت:فکرشو از سرت بیرون کن ...
کوک:اخه چرا
ا/ت:یونهی تو زندگیش خیلی اذیت شده ...این فقط یه هوسه
کوک:ن قسم میخورم هوس نیست ...نمی تونم بدون یونهی ادامه هر روز که از جلوش رد میشم و سرش پایینه حتی نگامم نمیکنه ...فک میکنم وجود ندارم ...من نمی خوام ناراحتش کنم ...می خوام خوشبختش کنم میدونی چیه من یونهی و از دو سال پیش میشناختم ..
دهنم از تعجب باز شد اخه چطوری کوک تعجب من و که دید شروع کرد ...
کوک:دو سال پیش ...تو عمارت مشغول سر و کله زدن با ته بودم که تو زنگ زدی و گفتی سریع خودت و برسون تهیون تب کرده ...همون لحظه تلفن و قطع کردم دویدم سمت در اصلی اینقد هول بودم و نگران که به یه خدمتکار خوردم ...اول بیخیال بلند شدم که بیام ولی دیدم تمام وسایل هاش ریخته خواستم کمکش کنم ...چشمام به دختری که رو به روم بود و سرش پایین بود....
ادامه پارت بعد ایشالا فردا😁🤭
۸۷.۴k
۰۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.