رمان خدمتکار من پارت یازده
نسترن:میگم ببین میتونی یکاری کنی اینا زود بخوابن ما زود بریم. نیکا:من خدمتکارما چیکار کنم؟ نسترن:من چ بدونم خا مسیحا:بچه هاااا من ی راه حل دارم. نیکا:چی. مسیحا:این ندا از موش میترسه؟یا متین چی؟ نیکا:ندا اره پشماش میریزه ولی متینو نمیدونم. مسیحا:خب تو برو تو سالن هی بگو موش موش بعد یکاری کن اینا دو نفری برن طبقه های بالا بعد مام سری میریم. نیکا:ایده خوبی وایسین برم موقعیتو چک کنم. رفتم چک کردم دیدم تو اتاقشون هنوز. رفتم به بچه ها گفتم: من تا رفتن بالا بهتون میگم شما سری در برید. پویا:یوق گیر نیوفتیم. نیکا:اگر عین ادم برید نمیوفتید حالام صبر کنید. رفتم تو سالن و جیݝ کشیدم:واییی موش موششش موش اومدههههه ندا و متین از اتاق اومدن بیرون و ندا درحالی که بالا پایین میپردید گفت:هااا چی میگی موش چیهههههه. نیکا:خانوم اقا شما برید طبقه بالا خودم میگیرمش. ندا دوید طبقه بالا متینم پشت سرش راه افتاد. دیدم تا طبقه پنجم رفتن خخخ ترسو. هی برا اینکه شک نکنن گفتم:عه موش بیصاحب درنرو الان میگیرمت و اینجور حرفا. بعد به بچه ها علامت دادم که برن بچه ها سریع رفتم بیرون. منم حدود دو دقیقه بعد گفتم:خانوم اقا موشو گرفتم تشریف بیارید بیرون. ندا:موشو بندا بیروننن. نیکا:انداختم تو خیابون دیگه این صدا در برا من بود رفتم بیرون. ندا:اهان. اومدن بیرون بعدشم رفتن تو اتاقشون و در بستن. اخیش اینم بخیر گذشتا خدا رحم کرد. رفتم تو اتاقم ارایشم شستم روتین پوستیمو انجام دادم بعدشم لباسم عوض کردم. میخواستم بخوبم که یدفعه بچه هارو پشت وانت با اون لباسا تو این محله باکلاس تصور کردم زدم زیر خنده وایی داشتم جر میخوردم اخه فکرشو کن. بعد از اینکه کلی خندیدم و بزور جلو خودم گرفتم که بیشتر نخندم گرفتم خوابیدم.
---دو روز بـــــــعــــد---
از خواب بیدار شدم کارا روزانمو طبق معمول انجام دادم حدودا ساعت ۳ ظهر بود بعد ناهار داشتم یکم طبقه چهارم مرتب میکردم که ندا اومد و گفت:حدودای ساعت ۷ را میوفتیم بریم شمال ویلامون یه هفته میمونیم وسایلات جمع کن. نیکا:بله چشم خانوم. ندا رفت. ده دقیقه بعد کارام تموم شد رفتم تو اتاقم که وسایلم جمع کنم خب چمدونمو از بالا کمد اوردم وسایلم جمع کردم. تو این تایم باقی مونده یکم بقیه طبقات و اتاقاشون مرتب کردم. ساعت ۶ و ۵۰ ندا اومد و گفت:۱۰ دقیقه دیگه حرکت میکنیما اماده باش. نیکا:چشم خانوم حاضر میشم. خب رفتم لباس پوشیدم(میزارم) و ی ارایش ملایم کردم ساعت ۷ که شد حرکت کردیم به سمت شمال. توی مسیر همش ندا و متین پچ پچ میکردن و میخندیدن راستش یکم ته دلم حسودی کردم. خب رسیدیم شمال دیگه شب شده بود.
---دو روز بـــــــعــــد---
از خواب بیدار شدم کارا روزانمو طبق معمول انجام دادم حدودا ساعت ۳ ظهر بود بعد ناهار داشتم یکم طبقه چهارم مرتب میکردم که ندا اومد و گفت:حدودای ساعت ۷ را میوفتیم بریم شمال ویلامون یه هفته میمونیم وسایلات جمع کن. نیکا:بله چشم خانوم. ندا رفت. ده دقیقه بعد کارام تموم شد رفتم تو اتاقم که وسایلم جمع کنم خب چمدونمو از بالا کمد اوردم وسایلم جمع کردم. تو این تایم باقی مونده یکم بقیه طبقات و اتاقاشون مرتب کردم. ساعت ۶ و ۵۰ ندا اومد و گفت:۱۰ دقیقه دیگه حرکت میکنیما اماده باش. نیکا:چشم خانوم حاضر میشم. خب رفتم لباس پوشیدم(میزارم) و ی ارایش ملایم کردم ساعت ۷ که شد حرکت کردیم به سمت شمال. توی مسیر همش ندا و متین پچ پچ میکردن و میخندیدن راستش یکم ته دلم حسودی کردم. خب رسیدیم شمال دیگه شب شده بود.
۲۹.۸k
۲۳ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.